الگویی از یک خانواده تراز
1- پدرانه
رابطه پدر و پسرها یک جوری است که هم صمیمیت و محبت بینشان جاری است و هم یک حرمتی میان آنهاست که نمیگذارد از یک حدی به هم نزدیکتر شوند.
حالا تو اگر کودکیات را در حالی سپری کرده باشی که پدرت به دلایل مختلفی درگیر جنگ و اتفاقات کوچک و بزرگی شده باشد آنهم دور از خانه و خانواده، گاهی رابطهتان میشود از جنس دلتنگی. آن وقت است که مجبور میشوی آن دیوار را بشکنی و به هر بهانهای هم که شده خودت را برای بابا لوس کنی و با او گرم بگیری؛ شبیه یک رفیق همسنوسالت.امامحسین(ع) خودش آنقدر عاشق پدر بود که نام همه پسرانش را علی گذاشت.علیاکبر اما جدای از یادآوری نام پدر، ظاهر و باطنش، عجیب همه را یاد رسول خدا میانداخت. برای همین دلبریاش برای پدر دوچندان بود. اما آن حجبوحیای پدر و پسری کار دستشان داده بود. شاید برای همین بود که وقتی روز عاشورا قرار شد علیاکبر بهعنوان اولین نفر از بنیهاشم به میدان برود، تنها خواهش پدرش این بود که لااقل قبل از رفتن چند قدم پیش من راه برو.هرم میدان و تشنگی و زخمها البته دوباره علی را پیش پدر کشاند؛ اما این ظاهر ماجرا بود. علی دریای شجاعت و ایمان بود. دریا با همه دریا بودنش اگرچه از رودخانه ساکتتر است اما باز برای آرامش لازم دارد خودش را در اقیانوس بریزد. اینبار پسر آمده بود همه حجبوحیاها را کنار بگذارد و در اقیانوس وجود حسین(ع) غرق شود. میگویند لحظهای بعد زبان در کام پدر گذاشته بود. نه برای اینکه بفهمد پدر هم از او تشنهتر است؛ نه. دریایی به اقیانوسی متصل بود که رنگ آرامش بگیرد.دوباره به میدان زد و وقتی شهد شهادت را نوشید، پدر، آن هم چه پدری؟ امام معصوم که همه صفتهایش بینهایت است؛ در اوج محبت و مهر پدری خودش را رساند بالای سر فرزند تکهتکهشدهاش. زانوهایش سست شده بودند. دشمن گفت حسین بالای سر نعش فرزندش جان داده و اگر نبود رایحه خواهرانه زینب، شاید هم همین میشد.
2- خواهرانه
خواهر یکجورهایی رازدار آدم است. یک رفیق که چون از کودکی با ما بزرگ شده، غمها و شادیهایمان را با او شریک شدهایم و رازهایمان را در گوشش زمزمه کردهایم. رابطه آنها هم همینطور بود. یک پیوند عمیق و ناگسستنی که هیچ چیز نمیتوانست آن را از بین ببرد. ازهمان کودکی جوری زلفشان به هم گره خورده بود که با دوری از هم حالشان بد میشد. مخصوصا برای دختر که سنوسال کمتری هم داشت، اگر چند روز از برادرش دور بود بیتابی میکرد. آنقدر که مادرش هم تعجب میکرد از این رابطه عاطفی و نگران شده بود.یکبار از پدرش پرسید:«زینب(س)هر وقت از حسین(ع) دور است خیلی بیقراری میکند. دلیلش چیست؟» شاید این اولین بار نبود که رسولخدا(ص) مجبور میشد ماجرا را برای فاطمه(س) تعریف کند. اما ایندفعه فرقش این بود که روضه را از نگاه زینب(س) میخواند. از نگاه خواهری که قرار است در لحظههای آخر بهجای مادر و پدر و پدربزرگ و برادر بزرگترش، زیر گلوی حسین را ببوسد. شاید نمیداند چرا زیر گلو را باید ببوسد اما این ندانستن ساعتی بیشتر طول نخواهد کشید و وقتی بدترین آدم تاریخ بر سینه فرزند رسول خدا مینشیند، همه چیز برایش روشن میشود.شهادت هر برادری پیش چشم خواهرش، رازدارش، یار دوران کودکیاش، سخت است اما برای زینب(س) از همه سختتر. یادتان که نرفته است آنها از کودکی چقدر بیقرار هم بودند. تا آنجا که حتی وقتی زینب(س) به خانه بخت رفت، سه روز بعد شوهرش سراغ حسین(ع) آمد و گفت که زینب(س) حال خوشی ندارد و چون امام میدانست که این ماجرا به دوری آنها از هم ربط دارد به خانه خواهر رفت تا از او دلجویی کند. البته که خواهر خواب بود و حسین(ع) برای اینکه نور آفتاب صورت خواهر را آزار ندهد یک ساعت دستش را بالاگرفت تا آفتاب بهصورت زینب(س) نخورد. خب،البته زینب(س) هم بعدها جبران کرد. فقط درحالیکه برادر سر در بدن نداشت و پیکرش زیر آفتاب مانده بود.
3- برادرانه
مگر چه کسی را جز برادر میشود مثل یک کوه، پشت خودت ببینی؟ اصلا برادر همان خود توست که در یک بدن دیگر دارد زندگی میکند و هروقت کم میآوری میشود قهرمان زندگیات. حالا فکرش را بکن این برادر، امام و مولا و سرور تو و همه کسانی باشد که همزمان با تو زندگی میکنند بلکه همه آنها که قبل تو بودهاند و بعد از تو خواهند آمد. چقدر سخت است رابطه برادری را در این حال پیوند بزنی با حرمت امام زمانت. کاری که عباس(ع) خوب بلد بود. آنقدر که اگر بخواهند ادب را به تصویر بکشند، جز جمال زیبای عباس(ع) را نمیتوانند ترسیم کنند.جنگاوری تنها، ویژگی دوران جوانیاش نبود؛ او از کودکی مشق رزم را پیش علی آموخته بود. خیلیها به یاد داشتند وقتی سواری با چهره پوشیده در صفین به میدان رفت و برق شمشیرش لرزه به تن دشمن انداخت اول همه فکر کردند خود علی(ع) به میدان آمده. اما وقتی پیش پدر برگشت همه دیدند عباس(ع) است. پرسیدند چرا نمیگذاری به میدان برود. علی(ع) فرمود: «هذا ذخر الحسین» یعنی او ذخیره است برای پسرم حسین در روز عاشورا.خب، روز موعود فرارسیدهبود. همیشه به او گفتهاند صبوری کن، وقت جنگکردن تو هم میرسد. شاید اگر به میدان میرفت ورق جنگ را برمیگرداند. اما برادر که نه؛ مولایش به او این اجازه را نمیداد و او گوش به فرمان بود. عاقبت برای آوردن آب رفت. باور کنید حق برادری این نیست که تشنه بمانی چون برادرت و خانوادهاش تشنهاند، ولی شرط ادب و معرفت این بود. در میانه فرات بود اما قطرهای از آن ننوشید. و ساعتی بعد با چشم تیرخورده و دست و پای قطعشده برای اولین بار حسین(ع) را جور دیگری صدا زد: «برادر! برادرت را دریاب!» خب، لابد چون مادرش زهرا سراغش آمده بود.