printlogo


داستان جنایی(قسمت اول)
شیطان وارد می‌شود
یک سالی از فارغ‌التحصیلی لیلا می‌گذشت و او هنوز به‌دنبال کار بود. در دانشگاه جغرافیا خوانده بود، ولی شغلی مرتبط با رشته تحصیلی‌اش پیدا نکرد. در یک شهرستان کوچک نزدیک تهران زندگی می‌کرد و به‌خاطر وضعیت مالی خانواده‌‌اش تمام تلاشش را کرد تا در دانشگاه دولتی قبول شود و به لحاظ مالی سربار خانواده‌اش نباشد.

به همین دلیل با وجود این‌که به هنر علاقه داشت اما وقتی جغرافیا قبول شد تحصیلاتش رادر همین رشته ادامه داد. درزمان دانشجویی هم برای بچه‌های دبستانی خصوصی تدریس می‌کرد اما درآمد چندانی نداشت. در این بین پدرش که کارگر ساختمانی بود در یک سانحه یک دست و یک پایش را از دست داد و دیگر قادر به کار‌کردن نبود. لیلا دختر بزرگ خانواده بود و مسئولیت خواهرهای کوچکترش به گردن او افتاد. برادری هم نداشت که کمک‌خرج خانواده باشد. مادرش برای یک رستوران در خانه، سبزی و باقالی و لوبیا سبز پاک می‌کرد و زندگی‌شان به این شکل سپری می‌شد. لیلا طاقت این وضعیت را نداشت، باید کاری می‌کرد. تصمیم گرفت مدتی نظافت خانه و نگهداری از سالمند را انجام دهد تا پولی دست خانواده‌اش را بگیرد. به‌همین‌دلیل روی کاغذ شماره‌اش را نوشت و آگهی نظافت منزل و نگهداری از سالمند را روی دیوارها چسباند و به خانه برگشت. مادرش وقتی متوجه این کار لیلا شد گفت: «آخه لیلا‌جان تو درس‌خوندی، دانشگاه رفتی. می‌خوای بری لگن زیر مردم بزاری یا توالت بشوری؟!»

لیلا لبخندی زدوگفت:«موقتیه مادر. نگران‌نباش. کارخوبی پیداکنم میرم سراغش.من که نمی‌خوام تا آخر عمرم پرستاری کنم!» 
مادردست‌های دخترش‌راگرفت‌وآنها رانوازش کردوگفت:«آخه‌حیف این دستانیست مادر؟الهی بمیرم که به‌خاطرماخودتوخوار می‌کنی.»
لیلا مادرش را محکم در آغوش گرفت و گفت: «خدا بزرگه. این روزا تموم می‌شه. یه‌کم پول دستمون بیاد بد نیست. آخه یکی از دوستام می‌گفت، پولدارای بالای شهر برای پرستاری و نظافت خوب پول می‌دن.»
مادر دست نوازش به صورت دخترش کشید و گفت: «قول بده مراقب خودت باشی عزیزکم.»
در این بین مریم خواهر کوچک‌تر لیلا به سمت مادر پرید و گفت: «مامان منو بغل نمی‌کنی؟»
مادر لبخندی زند و مریم را در آغوش گرفت و بوسید. لیلا به حیاط رفت و کنار حوض کوچک حیاط‌شان نشست و با ماهی‌ها حرف زد و گفت: دعا کنین همه‌چی درست بشه. قول می‌دم براتون یه آکواریوم خوب بخرم که هواکش داشته باشه.
چند روزی گذشت و خبری نشد. لیلا دیگر داشت ناامید می‌شد که یک ‌روز سر سفره ناهار تلفنش زنگ خورد، لیلا از جایش پرید. لقمه‌ای را که در دهنش بود به‌سرعت جوید و تلفن را جواب داد. خانمی از آن سوی خط گفت که آگهی را دیده و برای نگهداری از پدرش سراغ پرستاری می‌گردد که کار نظافت خانه را هم انجام بدهد. برق امید در چشمان لیلا درخشید. با خوشحالی آدرس را یادداشت کرد و گفت: «درباره حقوقش کی حرف بزنیم؟»
صدای زن شنیده شد که گفت: «شما امروز عصر بیا، حضوری حرف می‌زنیم.»
همین که لیلا تلفن را قطع کرد، پدرش پرسید: «کی بود بابا؟»
لیلا گفت: «کار پیدا کردم بابا.»
پدرش پرسید: «چه کاری؟» 
لیلا گفت: «کار بدی نیست. خیالت راحت باشه اما پول خوبی داره. قراره پرستار یه پیرمرد بشم.»
پدرش گفت: «مراقب خودت باش بابا. گرگ زیاده. جای امنی باشه.»
لیلا پیشانی پدرش را بوسید و گفت: «چشم. حواسم هست.»
پدر قاشق را روی بشقاب گذاشت و سعی کرد اشک‌هایش را که گوشه چشمش جمع شده بود پاک کند.
لیلا گفت: «بابا؟!»
پدر گفت: «من شرمنده‌‌‌ام بابا اما کاری از دستم برنمیاد.»
لیلا گفت: «ناراحت نباش باباجون. این همه ساله شما زحمت منو کشیدی. حالا دیگه نوبت منه.»
لیلا به مادر کمک کرد تا سفره را جمع کنند.بعد هم سراغ کمد لباس‌هایش رفت وسعی کرد لباس مناسب و تمیزی را برای قرار عصر پیدا کند. مانتو و شالی را انتخاب کرده وآنها را اتو کرد. دو،سه ساعتی وقت داشت. برای همین نگاهی به آدرس انداخت و به این فکر کرد که می‌تواند زودتر راه بیفتد وازاتوبوس استفاده کند و برای این‌که صرفه‌جویی کرده باشد، می‌تواند باقی راه را هم پیاده برود. برای همین خیلی‌زود آماده شدوخودش رادرآیینه مرتب کرد.یاد حرف مادرافتاد که همیشه به اومی‌گفت آیه‌‌الکرسی یادت نره. برای همین لیلا هر وقت ازخانه بیرون می‌رفت به حرف مادر گوش می‌داد. دردلش شروع به خواندن دعا کرد. یک‌باره مادر با سینی‌ای که داخل آن کاسه‌ای آب و قرآن بود، به سمت اتاق آمد و با دیدن دخترش گفت: «مثل ماه شدی مادر.الهی چشم بد ازت دور باشه.»
هر دو ازاتاق خارج شدند. مقابل در حیاط ایستادند.مادر، لیلا را از زیر قرآن رد کردوصورتش رابوسیدوگفت: «برو خدا به همراهت مادر.الهی خیر ببینی و عاقبت به‌خیر بشی.» بعد هم کاسه آب را پشت سر دخترش ریخت. لیلا خود را به ایستگاه اتوبوس رساند. همین که می‌خواست سوار اتوبوس شود، عطسه کرد.اهمیتی نداد و چند صلوات فرستاد و سوار شد. صندلی کنار پنجره خالی بود. روی آن نشست و به بیرون خیره شد. به مردم نگاه می‌کرد اما در فکر بود. با خودش فکر کرد اگر پول خوبی از این کار دربیاورد، حتما می‌تواند برای پدر و مادر و خواهرانش هدیه‌های خوبی بخرد. شاید بتواند از این طریق شاگرد خصوصی هم بگیرد. لیلا کلی فکر‌های خوب در ذهنش داشت. یک‌ساعتی در راه بود تا به ایستگاه آخر رسید و پیاده شد. به آدرس نگاهی انداخت و از چند عابر نشانی را پرسید وباقی راه راپیاده رفت تا به مقابل درساختمان ویلایی رسید که بی‌شباهت به قصرنبود. نفس عمیقی کشید و می‌خواست زنگ ساختمان را بزند که یک‌باره تلفنش زنگ خورد. صدای همان زن جوان بود که از او می‌پرسید آیا به آدرس رسیده است یا نه.
لیلا گفت:«بله رسیدم، پشت درم.»
صدای زن شنیده شدکه گفت: «دربازه. یه‌کم هل بدی بازمیشه. برو تو.چون پدر نمی‌تونه درو باز کنه. اتاق‌خواب پدر بالاست. از پله‌ها که بالا رفتی سمت چپ اتاق دوم اتاق باباست.» 
لیلا گفت:«خودتون اینجا نیستین؟»
زن گفت:«منم تا شب میام. فعلا تو برو مراقب پدر باش. خیالت راحت باشه. دستمزد امروزتو بیشتر می‌دم. چون من یه جایی گیر افتادم، نمی‌تونم زودتر بیام. پدرم تنهاست. به‌خاطر همین کارت از همین الان شروع شد.»
لیلا درراهل داد و وارد ویلا شد.باغ بزرگی با درختان میوه و استخر و گل‌هایی که بوی آنها فضا را پرکرده بود نظرش را جلب کرد. همان‌طور که آن زن گفته بود،درورودی ساختمان هم بازبود. وارد شد و ازپله‌ها بالا رفت ومقابل اتاقی که آن زن گفته بود، ایستاد. در زد، سلام کرد وخواست وارداتاق شودکه متوجه شدکه دربه چیزی گیر کرده است.سعی کرد باهمه توانش آن را هل بدهد و وارد اتاق شود که با جسد پیرمردی روی زمین روبه‌رو شدویک‌باره ازترس شوکه شدوپایش به جسد غرق درخون پیرمرد برخوردکردو تعادلش به‌هم خورد و روی زمین افتاد. ازترس نفسش بند آمده و بی‌حرکت مانده بود. نمی‌دانست چه تقدیری برایش رقم خورده است.

زینب علیپور طهرانی - تپش