printlogo


تا رسیدن...
این سرمقاله را گوشه خیابان زیر سایه درخت بر خیابان می‌نویسم حوالی میرداماد. درست وقتی که خودم باخته‌ام. اما همیشه باخت‌ها واقعا باخت نیست، از دست دادن‌ها گاهی اول بردن است. یادم می‌آید روزهایی را که یکی پس از دیگری پروژه‌های کاریم منجر به شکست می‌شد.بدمی‌آوردم.

کم سن و سال بودم و خامی توی کارم بود و تا تقی به توقی می‌خورد می‌خواستم کنار بکشم و بروم بنشینم توی خانه نون و ماستم را بخورم و بیخیال این همه دردسر شوم. برای دختر ۱۹،۲۰ساله سخت بود پشتش بزنند و اذیتش کنند توی کار. البته هنوز هم برای این دختر۲۷ساله سخت است اما آدمیزاد از نسخه و ورژن بعدخودش خبر ندارد وازاحوال روزگارهم.آن روزها فکر نمی‌کردم مثل امیرحسین زارع فتیله پیچ شوم و نامردی کنند در حقم و باز بلند شوم. فکر می‌کردم دنیا به آخر رسیده وباید با یک خداحافظی همین اول کار همه را از جمله خودم خوشحال کنم. همان روزها بود که شنیدم باید عینک دیگری روی چشم‌هایم بزنم و یک جور دیگری نگاه کنم که باید بپذیرم این‌که دنیا جای رنج است یک جمله درست است و باید قابش کنم بزنم روی دیوار رهنم و یادم نرود قرار است هی ببازم. هی نتیجه را واگذار کنم. هی بد ببینم و  دروغ چرا از آن روزی که پذیرفتم فرآیند مهم تر از نتیجه دلخواه است و اصلا نتیجه همان هدف‌های کوچک کوچک توی مسیر است. تازه فهمیدم نباید اسیر نتیجه شد بلکه باید اسیر مسیر بود.

زهرا قربانی - دبیر نوجوانه