printlogo


راز اسکلتی در کوزه بزرگ
چند سال قبل در یکی از شهرهای استان فارس به‌عنوان افسرجنایی مشغول خدمت بودم.خداراشکر حوادث و قتل‌ها کم بود و روزهای آرامی را سپری می‌کردم. یک روز سرد زمستانی یکی از ماموران کلانتری شهر تماس گرفت و گفت: «جناب سرگرد چند کارگر شهرداری به کلانتری آمده و ادعا می‌کنند که داخل یک کوزه خاک‌شده جسد انسان است.»

سریع از مامور پلیس خواستم به آنجا برود و صحنه را حفظ کند تا برسم. وقتی به آدرس اعلامی رسیدم، با خانه نیمه‌خرابه‌ای روبه‌رو شدم. مردم هم که از حضور این تعداد پلیس در محله تعجب کرده بودند، درمحل جمع شده بودند. از افسر کلانتری خواستم اطراف خانه نیمه‌خرابه را نوار صحنه جرم بکشد و مردم را متفرق کند.مامور شهرداری که کوزه را پیدا کرده بود، مدعی شد این خانه نیمه‌خرابه را شهرداری تملک کرده بود و قرار شد خرابش کنیم که کوچه بزرگ‌تر شود. درحال کندن پای دیوار بودیم که کوزه را دیدیم. اول فکر کردیم گنج است، وقتی آن را از دل خاک بیرون آوردیم، متوجه جسدی در درونش شدیم.پزشکی‌قانونی بعد از معاینه جسد اعلام کرد احتمالا جسد زن است و زمان زیادی از مرگش می‌گذرد. از افسر کلانتری خواستم که دو، سه نفر از اهالی محل را که سن زیادتری دارند، بیاورد.چند نفری آمدند که فقط می‌گفتند اینجا خانه مریم‌خانم بود که ۱۵سال قبل از اینجا رفته و خبری از او نداریم. نمی‌دانیم جسد متعلق به کیست، شاید حاج‌محمود که به روستا رفته، بداند. حاج محمود قدیمی‌ترین ساکن محله است که چند روزی است به روستا رفته است.با بازپرس هماهنگ کردم و دستور انتقال جسد به پزشکی‌قانونی را داده و پایان بررسی صحنه را اعلام کردم.صبح فردا به اداره رفتم و با پزشک قانونی صحبت کردم. او مدعی شد مقتول کودک و دختر است اما طول می‌کشد تا زمان دقیق قتل را اعلام کنم و نیاز به آزمایش‌های بیشتری دارد. به آن محله قدیمی رفتم و باز هم پرس‌وجو کردم و همه فقط می‌گفتند که این خانه مریم‌خانم است و پیر محله حاج‌محمود هم به روستایش در۷۰کیلومتری اینجا رفته و اوقدیمی‌ترین فرد محل است. ازهرطرف می‌رفتم کسی آدرسی از مریم‌خانم نداشت و همه راه‌ها به حاج محمود ختم می‌شد.
با بازپرس صحبت کردم و تصمیم گرفتم نزد محمود بروم و ببینم آیا کلید حل معمای کشف جسد قدیمی در دستان او قرار دارد یا نه. صبح زود با دو همکارم راه افتادیم و هشت صبح به روستا رسیدیم. برای این‌که آرامش روستا و حاج‌محمود را به هم نریزیم با خودرو و لباس شخصی رفتیم. سراغ او را از اهالی روستا گرفتیم که گفتند این ساعت روز می‌شود او را در زمین کشاورزی بیرون روستا پیدا کرد. با کمک یکی از اهالی به زمین کشاورزی رسیدیم و پیرمردی را زیر سایه درخت در حال چای‌خوردن دیدیم. نزدیک شدیم و سلام کردیم، جواب سلام را داد و گفت خیر باشد، شما را نمی‌شناسم.من کنارش نشستم و همکارانم دورتر ایستادند. خودم را معرفی کردم و گفتم که در خانه یکی از اهالی شهر یک کوزه با اسکلت انسان پیدا کردیم و همه گفتند شما قدیمی‌ترین فرد محله هستید و گفتم شاید بتوانید کمک‌مان کنید. یک چای برای من ریخت و چای خودش را آرام سر کشید و گفت: ۵۰ سال قبل در همسایگی مریم‌خانم یک خانواده بودند که در فاصله یک روز اول دخترشان گم شد و فردایش پسربچه‌شان. اهالی دنبال برادر و خواهر گشتند که دو روز بعد جسد پسربچه را داخل کانال آب پیدا کردیم اما جسد دختربچه هیچ‌وقت پیدا نشد. بعد از این حادثه آن خانواده از شهر ما به شهر دیگری رفتند. مادر آن کودکان هنوز زنده است و آدرسش را دارم.
همان‌طور که فکر می‌کردم حاج‌محمود معما را تا حد زیادی برایم حل کرد. آدرس مادر بچه‌ها را گرفتم و با هماهنگی بازپرس از روستا به شهر دیگر رفتیم و ساعت سه عصر به آن شهر رسیدیم. همکارانم خسته بودند که گفتم اگر امروز این راز را کشف کنیم، خستگی تمام راه رفع می‌شود. به آدرس اعلام‌شده رفتیم که مرد میانسالی در را باز کرد و سراغ آن زن را گرفتیم که گفت مادرم است و حالا خواب است. وارد حیاط شدیم و روی یک تخت نشستیم و چند دقیقه بعد پیرزن۷۰ساله‌ای روبه‌رویـمـــان نشـسـت و از دیدن‌مان تعجب کرد.خودمان را معرفی کردیم و گفتیم اسکلـتی را در خانه همـسایه سابق آنها کشف کرده‌اـم که احتمال می‌دهیم برای دخترش باشد. تا این حرف را شنید، شروع به گریه کرد و لابه‌لای اشک‌ریختن گفت بالاخره جسد طلای من پیدا شد.وقتی آرام شد، از او خواستم موضوع را تعریف کند که گفت: ۵۰ سال قبل براثر برخی اختلافات، مریم زن همسایه از من کینه به دل گرفت و دخترم طلا را که هشت‌ساله بود، ربود وکشت وجسد اورا درخانه‌اش دفن کرد.روز بعد هم پسرم گم شد و جسد او را در کانال آب یافتیم. به خاطر بی‌سوادی‌ام، کسی به حرف‌هایم توجهی نکرد و من نتوانستم از زن جنایتکار شکایت کنم. بعد از ناپدید شدن طلا و پیدا کردن جسد محمد در کانال آب ناچار شدیم از آن محل برویم و کسی برای پیدا کردن دخترم کمک نکرد.با شنیدن حرف‌های پیرزن از او و پسرش خواستم در اولین فرصت برای ثبت شکایت و آزمایش دی‌ان‌ای به شهر بیایند و راهی خانه شدیم. ساعت ۱۱ شب به خانه رسیدم و از این‌که در یک‌قدمی کشف قتل ۵۰ساله بودم، احساس خوبی داشتم. صبح زود اول به دادسرا رفتم و موضوع را با بازپرس در میان گذاشتم که دستور دستگیری تنها مظنون قتل را صادر کرد. به اداره برگشتم و شروع کردم به دنبال مریم گشتن که متوجه شدم هنوز زنده است. همین امیدوارم می‌کرد که می‌توانم پیدایش کنم. بعد از یک هفته محل زندگی او را در یکی از روستاهای اطراف شهر پیدا کردیم و سراغش رفتم. پیرزنی خمیده بود. روبه‌رویم نشست و از او در مورد طلا و محمد پرسیدم که پرسید جسد دختربچه را پیدا کردید؟ که گفتم بله و رازت بعد از ۵۰ سال لو رفته است. اکنون واقعیت را بگو و خودت را از این کابوس خلاص کن و بگذار پرونده تکمیل شود. مریم‌خانم که به‌سختی سر پا ایستاده بود، نشست و بعد از خوردن یک لیوان آب شروع به حرف‌زدن کرد و گفت: سال 1338 بود که آنها همسایه ما و سوگلی محله شدند. با صغری مادر بچه‌ها دچار اختلاف شدم و به او حسودی می‌کردم. آن موقع ۱۹ سالم بود و تصمیم گرفتم از مادر بچه‌ها انتقام بگیرم. اول طلا را به خانه آوردم و خفه‌اش کردم. یک کوزه بزرگ داشتیم که جسد بچه را داخلش انداختم و در کوزه را با گل پوشاندم و زیر دیوار حیاط خانه چال کردم.
 بعد سراغ پسر ۱۱ساله‌اش رفتم و او را به بهانه گردش به محل خلوتی بردم و داخل کانال آب انداختم و به خانه برگشتم. جسد پسر پیدا شد و ماموران ژاندارمری به سراغم آمدند و گفتند که مادر بچه‌ها گفته  تو او را کشته‌ای که منکر شدم و حرف او را باور نکردند. آنها از شهر رفتند و نفس راحت کشیدم. چندین سال قبل هم به روستا آمدم و موضوع قتل‌ها را فراموش کرده بودم و فکر می‌کردم هیچ‌وقت رازم فاش نخواهد شد. پیرزن را بازداشت و به اداره آوردم و با تکمیل تحقیقات و بازسازی صحنه هر دو جنایت او را تحویل زندان دادم. برایم هم شیرین بود که راز قتل ۵۰ساله را کشف کردم وهم دلم برای دو کودک می‌سوخت که قربانی یک کینه بیهوده و حسودی شده بودند.