کینگ حکیم
چند وقتی میشدکه حکیمالحکما، با والده به مشکلی برخورد.والده برسر نان تازه صبحانه آقاشان حساس بود وحکیم داشت بیمسئولیتی میکرد. وظایف را پشتگوش میانداخت و دو قورت و نیمش باقی بود.
این که عرض میکنم دو قورت و نیمش باقی بود، یعنی سر ظهر بیدار میشد، در آشپزخانه میایستاد، دستش را به کمرش میزد و صدایش را روی سرش میانداخت و میگفت که چرا ناهار من آماده نیست؟ مادر با سیاستش تدبیری برایش اندیشیده بود. سه کتلت را توی بشقاب جلویش گذاشت و تشر زد که بگیر بدون نان بخور ببینم سیر میشوی؟! حکیم به تریج عبایش بر خورد. آخر خوشش نمیآمد کسی جلویش حکمتورزی کند. بالاخره باید فرقی بین حکیم و دیگران باشد دیگر! اما جیکش در نیامد. یک جورایی زیر پوستی از والده حساب میبرد. کتلتها را خالی خالی خورد، قهر کرد و رفت شبستان خانه را گلیم انداخت و دایره تنبک برد و اینگونه به صنعت موسیقی ورود کرد و با حضورش آن را منور ساخت. رادیوی قدیمی پدرش را که قابلیت ضبط داشت از انباری جست و دستمالی روی سر و آنتنش کشید و به کار بستش. چند شعر بیسروته نوشت و خواند و در تلگرام برای این و آن فرستاد. اسمش را هم گذاشت کینگ. آخر فکر میکرد خارجکی باشد، بهتر شنیده میشود. ایدهاش بیراه هم نبود. لقب جدیدش باعث میشد آدمها تا مرحله دانلود، پیش بروند و موسیقیاش را باز کنند، ولی بعد از آن برای بلاک، دنده عوض میکردند. این شد که حکیم داشت از صنعت موسیقی ناامید میشد که راه جدیدی پیدا کرد. فهمید که نان الان در سبک رپ است. این شد که بساط دف و تنبک را جمع کرد و رفت از گوگل چند بیت دانلود کرد و شروع کرد تکستهای گنگ نوشتن. در شعر پاپ نوشتن که بیاستعداد بود، ولی این یکی انگار سادهتر بود. هر کلمه با ربط و بیربط همقافیهای را پشت هم میگذاشت و ازش شعر در میآورد. از اعتیاد و فقر گرفته تا کودکان کار و تحریم قاطی متنش کرد و خواند. نه قافیههایش به هم میآمدند و نه آهنگسازی درست و حسابی داشت، اما چاره کار را پیدا کرده بود. از زیر متکایش چند اسکناس درآورد و حواله یک شرکت تبلیغاتی کرد. چیزی نشد که فضای مجازی از آهنگ جدید کینگ حکیم پر شد. اینقدر تکرار شده بود که مردم آهنگ را از بر بودند. روزهای خوشی بود. حجره هر رفیقی میرفت، آهنگش را میخواندند. آن عزت و احترامی را که یک عمر در پیش بود بالاخره به دست آورده بود. نه پول سلمانی میداد و نه توی صف منتظر میماند. روزها آنطور نماند. یکبار بیدغدغه سوار مرکب شد و به مقصد که رسید، دستی برای راننده بالا برد و پیاده شد. راننده که پول طلب کرد، حکیم سینه را جلو داد و زیر چشمی مرد را نگاهی کرد و گفت که کینگ حکیم را نشناختی؟! راننده جای دستبوسی، مشتی روی صورتش کاشت و با هم گلاویز شدند.
از عرش به فرش
آهنگ حکیم از رونق افتاده بود و کمکم به فراموشی سپرده شد. به شبستان خانهشان برگشت و غمبرک زد. زانویش را بغل کرده بود و رپ میخواند. زبانش که مو درآورد، از جا بلند شد و گلیم و رادیو را جمع کرد. با خود عهد کرد هر روز 7 صبح بیدار میشود و سنگک تازه میخرد و تحویل خانه میدهد. با خود فکر میکرد که نانم نبود؟ آبم نبود؟ رپ کردنم به چه بود؟ جای این همه مصیبت و واویلا، صبح به صبح یک سنگکی تافتونی چیزی چاره بود. صبح که شد، حکیم دوباره خواب ماند و دوباره دعوا، قهر، شبستان، گلیم، رادیو. این بار ولی عزمش جزم بود و میخواست مشهور شود. فکرهمه جایش را هم کرده بود. دفتر تکست قدیمش را دور انداخت. دوره رپ اعتراضی گذشته بود. دیگر این آهنگها نمیگرفت. موسیقی میبایست مخ آدم را تعطیل کند. از فکرکردن انسان را بیندازد. این روزها وصف پارتیهای شبانه و حرفهای ضدزن رنگ و لعاب داده شده روی دور بود. این که هی حرف مسکرات را بزنی و بگویی ما خیلی باحالیم! بعد رفت یک دیکشنری انگلیسی خرید در آهنگهایش میبایست چهار تا حرف خارجکی بلغور کند تا روی دور بیفتد دیگر. این کارها را کرد و ترک را ساخت. حالا مانده بود شهرت. خرجش یک کانال یوتیوب بود. چند چراغ نئونی گرفت و روی دیوار نصب کرد. از شبستان خانه ولاگ گرفت. رفت وسط شلوغی خیابان زد زیر آواز و آهنگش را خواند و چالشهای خیابانی گرفت. کمی که چنلش بازدید گرفت هم آهنگش را روی کار آورد و با این خواننده و این خواننده ویدئوی مشترک میگذاشت و زد توی کار لودهبازی. دیگر همه او را میشناختند. شبستان خانه را سوییتی کرده بود برای خودش. برو و بیایی داشت.
کمی بعد اما دوباره موج شهرتش خوابید. این بار دلش به نان خریدن راضی نمیشد. شوکت زندگی جدیدش نمیگذاشت حکیم سابق باشد. تنبلی و عیش کینگحکیم بهش ساخته بود. این شد که کمی با خودش فکر کرد تا چارهای بیندیشد. همه لودگیها را انجام داده بود و چیزی در چنته برای رو کردن نداشت. این شد که یک رپر نامدار را پیدا کرد و شروع کرد شعری در تخریب آن نوشتن. با خود گفت یک مدت روی زبانها میافتم و بعد هم یک جوری جمعش میکنم. هرچه فحش و فضاحت بود، بار طرف کرد. آهنگ را پخش کرد و منتظر بود که طرفدارها به جان یکدیگر بیفتند، ولی زهی خیال باطل. حکیم باز هم خودش را زیادی دست بالا گرفته بود! دریغ از یک طرفدار دوآتشه که پشتش بماند و سنگش را به سینه بزند.این ماجرا جمع نشد که نشد. حکیم به غلط کردن افتاد و ویدئوی من اشتباه کردم آپلود کرد اماطرفداران آن یاروریختند ودر چنلش را تخته کردند. کینگ حکیم بدنام شده بود و دیگر کسی نبود با آن ویدئوی مشترک بیرون بدهد. کسی آهنگهایش را پخش نمیکرد مگر برای نفرت پراکنی. کسی اسمش را نمیبرد مگر برای تحقیر. کینگ حکیم ازصفحه روزگار محو شد و ماند همان حکیم خالی که برای ادامه حیات هر روز صبح مجبور به نان خریدن بود.
فاطمه پورابراهیم