printlogo


داستان جنایی(قسمت پایانی)
شیطان وارد می‌شود
در قسمت‌های گذشته با دختری به نام لیلا آشنا شدید که مدتی از فارغ‌التحصیلی‌اش می‌گذشت اما نتوانسته بود شغل مناسبی پیدا کند. تا این‌که پدرش که کارگر ساختمانی بود دچار سانحه شده و خانه‌نشین می‌شود و لیلا مصمم‌تر از گذشته به دنبال کاری برای امرارمعاش خانواده می‌گردد. تصمیم می‌گیرد آگهی پرستاری از سالمند و نظافت منزل را در سطح شهر پخش کند.

خانم جوانی با او تماس گرفته و پیشنهاد پرستاری از پدرش را می‌دهد. آدرس را برای لیلا می‌فرستد و به او می‌گوید که به‌دلیل ناتوان بودن پدرش، در خانه باز است و او می‌تواند وارد شود. لیلا خودش را مقابل قصر بزرگی می‌بیند، اما همین که وارد ساختمان می‌شود با جسد مردی روبه‌رو شده و مدتی در شوک می‌ماند، تا این‌که تصمیم به فرار می‌گیرد، اما در باغ خانه با زن میانسالی مواجه شده و در مقابل در ساختمان هم با ماشین پلیس روبه‌رو می‌شود. سرگرد ایراندوست به او مشکوک شده و با شهادت زن میانسال، لیلا را دستگیر می‌کنند که یکباره لیلا از ترس بیهوش شده و در بیمارستان به‌هوش‌می‌آید و دستبند را روی دستش می‌بیند. سرگرد، بازجویی را در همان بیمارستان آغاز می‌کند. لیلا تمام تلاشش را می‌کند تا بتواند به سرگرد بی‌گناهی‌اش را ثابت کند، اما نمی‌تواند و سرگرد دستور می‌دهد او را به بازداشتگاه منتقل کنند.
ادامه داستان...

لیلا به بازداشتگاه منتقل شد و سرگرد زن میانسال که مهناز بیاتی نام داشت را برای بازجویی احضار کرد. مهناز درحالی‌که ناراحت بود و قطرات اشک را از روی گونه‌اش پاک می‌کرد، مقابل سرگرد نشست و خودش را همسر مقتول معرفی کرد و گفت: من و خسرو نامزد بودیم، قرار بود همین روزها ازدواج کنیم.
سرگرد پرسید: فرزندشون هم از این ازدواج راضی بودن؟
مهناز گفت: اشکان با پدرش زندگی نمی‌کنه، اما در جریان رابطه ما بود. مخالفتی هم با این کار نداشت. البته روزای اولی که ما با هم آشنا شدیم کمی حساس شده بود. بالاخره با این ثروتی که خسرو داره طبیعیه
 نگران بشه.
سرگرد گفت: با مرحوم چطور آشنا شدین؟
مهناز با یادآوری خاطرات لبخندی روی لبش نقش‌بست و بعد آهی از نهادش بلند شد و گفت: یادش بخیر. من و خسرو توی یه مهمونی با هم آشنا شدیم، مهمونی دوستم فریبا. خسرو دوست شوهر فریبا بود. همون‌جا مهرش به دلم نشست. مهر منم به دل خسرو نشست و قرار گذاشتیم بیشتر با هم آشنا بشیم. تا این‌که روز تولدم توی یه رستوران بهم پیشنهاد ازدواج داد. اگه این اتفاق نمی‌افتاد می‌تونستیم خوشبخت بشیم.
سرگرد نگاهی به او انداخت و گفت: خسرو درباره دشمنی یا اختلاف با فرد یا افرادی نگفته بود؟ 
مهناز گفت: نه، ولی خب خسرو یکی از تاجرهای تهران بود. ممکنه رقیب هم توی کار داشته باشه.
سرگرد پرسید: اون دختر... لیلا رو می‌شناسین یا این‌که خسرو درباره‌اش باهاتون حرف زده؟
مهناز گفت: نه، اما شاید برای دزدی اومده. بعدشم درگیر شدن و خسرو را کشته. من که از خونش نمی‌گذرم. باید قاتلش قصاص بشه.
سرگرد گفت: بله، قانون اجرا میشه، اما شما هیچ نسبتی با مقتول ندارین. فقط پسرش می‌تونه در این زمینه تصمیم بگیره.
مهناز اخمی کرد و گفت: جدا؟ ولی ما قرار بود با هم ازدواج کنیم.
سرگرد گفت: اما ازدواج رسمی نکردید. خب شما می‌تونین تشریف ببرین. اگه سوالی بود باهاتون تماس می‌گیرم.
مهناز از روی صندلی بلند شد و به سمت در رفت. یکباره برگشت و گفت: یعنی از ثروتش هم چیزی به من نمی‌رسه؟
سرگرد نگاه معناداری به او کرد و با اشاره در را به او نشان داد و گفت: بفرمایید.
مهناز در را باز کرد که از اتاق خارج شود که چشمش به اشکان، پسر خسرو افتاد. اشکان از جایش بلند شد و نگاهی به او انداخت و گفت: پدر رفت. دیگه بهانه‌ای برای رفتن به اون خونه ندارین. بهتره دیگه نبینمتون.
مهناز بدون این‌که حرفی بزند، اخمی به اشکان کرد و رفت. همکار سرگرد این صحنه را دید و برای سرگرد تعریف کرد. سرگرد با اشکان صحبت کرد و متوجه شد که چندان رابطه خوبی با مهناز ندارد و او را یک فرصت‌طلب می‌داند که با ترفندی خودش را به خسرو نزدیک کرده تا ثروت او را به‌دست‌بیاورد. صحبت‌هایی بین آنها رد و بدل شد و اشکان برای کارهای مراسم پدرش رفت. سرگرد از دستیارش خواست که اشکان را زیر نظر بگیرد. در این بین تحقیقات درباره لیلا ادامه داشت. شماره‌ای که با لیلا تماس گرفته شده بود، خاموش بود و هیچ ردی وجود نداشت، اما سرگرد تا حدودی اطمینان پیدا کرده بود که لیلا مقصر نیست. چون مطمئن بود قتل کار یک آدم حرفه‌ای است و چنین کاری از عهده لیلا برنمی‌آید. بااین‌حال لیلا همچنان در بازداشت به سر می‌برد تا حقایق روشن شود. در این مدت سرگرد بارها لیلا را بازجویی کرد و هر بار مطمئن‌تر از قبل شد که او بی‌گناه است. تا این‌که در تحقیقاتی که دستیارش انجام داد متوجه شد اشکان قصد دارد برای همیشه به خارج از کشور سفر کند و در این بین با زن جوانی در ارتباط است. زن جوان را به آگاهی احضار کردند. سرگرد او را بازجویی کرد. زن که نیلوفر نام داشت سعی در انکار رابطه‌اش با اشکان داشت تا این‌که سرگرد به او بلوف زدوگفت: مدارک و شواهدی درمنزل مقتول پیداشده که نشون میده شما اونو به قتل رسوندی. بعدش با اون دختر تماس گرفتی تا همه چیز رو به گردن این دختربندازی.ما از طریق مخابرات پیگیری کردیم. شماره متعلق به شماست.
نیلوفر ترسید، ولی بازهم سعی کرد خودش را کنترل کند و سعی در انکار همه چیز داشت که سرگرد گفت: ببین دختر، اگه راستشو به من بگی کمکت می‌کنم و فقط برای تلفن‌زدن به اون دختر بی‌گناه چند ماه میری زندان که می‌تونم مدت زندانت رو هم کم کنم، اما اگه اعتراف نکنی با مدارکی که ازت دارم قصاص میشی. اون وقت تکلیف مادر پیرت چی میشه؟ 
نیلوفر یکباره بغضش ترکید و گفت: به خدا من خسرو رو نکشتم. کار خود نامردشه. من رو مجبور کرد با اون دختر که شمارشو از روی دیوار برداشته بود تماس بگیرم و اون دروغارو بگم. به خدا من فقط همین کارو کردم. نمی‌دونستم می‌خواد پدرشو بکشه.
سرگرد گفت: چطور مجبورت کرد؟
نیلوفر گفت: با مادرم منو تهدید کرد.
سرگرد پرسید: اشکان رو از کجا می‌شناسی؟
نیلوفر درحالی‌که بین صحبت‌هایش گریه می‌کرد گفت: راستش من واشکان چندماه پیش توی خیابون با هم آشنا شدیم. من منتظر تاکسی بودم که اشکان جلوی پام ترمز کرد. منم فکر کردم یه دوست مایه‌دار پیدا کردم و می‌تونم ازش استفاده کنم. اما اون نامرد از من استفاده کرد. گفت برای این‌که ازدواج کنیم باید از پدرش پول بگیره، اما چون نمیده نقشه دزدی براش می‌کشه و منم باید به اون دختر زنگ بزنم تا دزدی گردن اون بیفته. اولش قبول نکردم، اما تهدید کرد اگه کمکش نکنم، هم منو ول می‌کنه هم مادرمو سر به نیست می‌کنه. به خدا، به جون مادرم نمی‌دونستم می‌خواد پدرشو بکشه، وگرنه کمکش نمی‌کردم.
سرگرد گفت: همین که حقیقت رو گفتی به خودت کمک بزرگی کردی. نگران مادرت هم نباش. تا زمان دادگاه ازخودت و مادرت محافظت می‌کنیم.
سرگرد با همکارش تماس گرفت و تیمی را برای دستگیری اشکان که پدرش را به قتل رسانده بود، فرستاد. اشکان قصد خروج از کشور را به‌صورت غیرقانونی داشت که دستگیر و لیلا هم در دادگاه تبرئه شد.سرگرد به قولش عمل و در دادگاه به نیلوفر کمک کرد. اشکان که به اعتقاد روانپزشکان تعادل روانی نداشت و دچار مشکل روحی بود، خیلی زود به قتل پدرش اعتراف کرد و ثروت پدرش را بهانه‌ این کار بیان کرد. 

زینب علیپور طهرانی - تپش