printlogo


پیشانی‌نوشت ضحی
صبح شده بود؛ از خواب که بیدار شدم، همه‌ اعضای خانواده جوری نگاهم می‌کردند که انگار روح دیده‌اند! رفتم تا دست و صورتم را بشویم که ناگهان متوجه‌ کاغذی شدم که به پیشانی‌ام چسبیده بود.

- اوه خدای من! حالا فهمیدم چرا همه یک جور بدی نگاهم می‌کنند!
روی کاغذ نوشته بود: دوست عزیز! این یادداشت از طرف یک موجود عجیب‌وغریب است که تابه‌حال کسی او را ندیده و تو قرار است اولین نفر باشی! این دوست عجیب تو پیامی دارد: تو باید با توجه به مسیریابی که داخل پاکت است، مسیر مخفی را پیدا کنی و به کسانی که می‌خواستی برسی. موفق باشی!
- چه نامه‌ عجیب‌وغریبی! بهتر است این نامه را به مادر هم نشان بدهم.
سر صبحانه حرف را پیش کشیدم و موضوع را به همه گفتم.
مادربزرگ که همه او را مامانی صدا می‌زدند، گفت: «ببین ضحی‌ جان! ما که چیزی در این مورد نمی‌دانیم. اما خوشحال می‌شویم که به اولین نوه‌ خانواده کمک کنیم.»
به‌سرعت به اتاق خوابم رفتم؛ وای نه! نقشه را در حمام جا گذاشته بودم؛ به سمت حمام دویدم، اما نقشه آنجا نبود! از لیلا پرسیدم: «تو اون نقشه رو برداشتی؟» چیزی نگفت و دوباره گفتم: «آهان! پس کار خودته! باید از اول می‌فهمیدم!» لیلا گفت: «آمم... عه... خیلی خب! مچمو گرفتی! فکر کردم که کاغذباطله است و انداختمش توی چاه!» وقتی این را شنیدم سیلی محکمی به گوش لیلا زدم و شروع کرد به گریه کردن. وقتی مامان و بابا صدای گریه‌ لیلا را شنیدند، بدو آمدند توی حمام.
- ضحی! تو بزرگ‌ترین بچه‌ ما هستی! نباید خواهر کوچک‌ترت را کتک بزنی.
- باشه مامان، ببشخید!
حتما می‌پرسید چرا به‌جای ببخشید گفتم «ببشخید»؟ خب، برا‌ی این‌که هر وقت شما مجبورید بگویید ببخشید اما از ته دل هیچ پشیمان نیستید، باید بگویید ببشخید! بگذریم!
حالا باید به‌خاطر لیلاخانم حواس‌پرت توی فاضلاب دنبال نقشه می‌گشتم! خواستم بیرون بیایم که ناگهان متوجه‌ کاغذی شدم که روی سطح آب وان شناور بود. کاغذ را برداشتم، وای خدا! همان نقشه بود! اما چه‌جوری آمد؟ کاغذ را برداشتم و به سمت اتاق مامانی دویدم.
- مامانی، مامانی! پیداش کردم، بیاین ماجراجویی را شروع کنیم!
حالا به همراه خانواده‌ام البته به‌جز لیلا به سمت مسیری که نقشه می‌برد راهی شدیم. نقشه ما را به سمت بیرون کشاند. جایی درست پشت خانه! یکدفعه مسیریاب شروع کرد به بوق‌بوق کردن.
- خب بچه‌ها فکر کنم که... 
مامانی وقت نکرد که حرفش را تمام کند، چون همان لحظه در تونلی افتادیم. فکر کردم که کارمان تمام است اما آن تونل خیلی فرق داشت! فرقش این بود که آن تونل درست مثل فضا بود و مدار صفردرجه داشت!
داشتیم کیف می‌کردیم که دیگر بازی تمام شد و مدار از بین رفت و ما با شتاب به آخر تونل رفتیم. خیلی وحشتناک بود!
ناگهان فریاد زدم: «صبر کنید! من یک در دیدم! محکم منو بچسبید!» این را گفتم و به همراه بقیه به داخل در رفتم. یکدفعه دستگاه مسیریاب بوق‌های خیلی‌خیلی بلندی زد و ترکید.
- وای نه، حالا چطوری ادامه‌ مسیر را برویم؟!
محیا گفت: «صبر کنید، من صدایی شنیدم!» بادقت‌ که گوش کردم من هم شنیدم. صدای چند تا آدم می‌آمد.
- صدا دارد... دارد از آن سمت می‌آید!
و بعد به تابلوی انسان‌خوره اشاره کردم. مامانی گفت: «صبر کنید. از اسمش پیداست که جای وحشتناکی است. بگذارید من اول بروم؛ اگر خطر نداشت شما هم بیایید.»
- نه مامانی! بگذارید بزرگ‌ترین نوه‌ شما برود، اگر بلایی سرتان بیاید من هرگز خودم را نمی‌بخشم!
- باشد عزیزم! فقط اگر دیدی خطرناک است، سریع فرار کن... باشد؟
- چشم!
- اوه راستی! اگر دیدی خطر ندارد دستت را تکان بده تا ما هم بیاییم.
به سمت تونل که از اسمش پیدا بود جای ترسناکی است رفتم. از آنجا صداهای ترسناکی شنیده می‌شد.
-واییییییییی! این دیگه چیست؟
مامانی از بیرون فریاد زد: «چی شده؟»
- هیچییی!
وقتی که فهمیدم از چی جیغ زده‌ام، خودم خنده‌ام گرفت.
- بسیار خوب؛ وقتش است که علامت بدهم!
دستم را تکان دادم و مامانی و بقیه فهمیدند که باید بیایند داخل. 
- وای! اینجا چقدر باحاله!
- دخترها مراقب باشید؛ اینجا خطرناک است ها!
گفتم: «مامانی صدا از اینجا میاد. زود باشید بیایید برویم!» همگی به سمت صداها دویدیم. 
- وایییییییییی! این... این دیگه... چیه؟!
موجود عجیب گفت: «دوست من نترس! من همانی هستم که آن نقشه را به تو داده بود!» آهان! حالا یادم آمد!
موجود ادامه داد: «اسم من فابیولاتی است! و اینجا درست زیر قبرستان ترسناک بادن‌جوز است. همان‌جایی که تمام عزیزان‌تان دفن شده‌اند. در ضمن آنها اینجا زندگی می‌کنند؛ درست زیر کشور اندونزی؛ پایین شهر جاکارتا!» ما کجا اندونزی کجا؟!
- عه مامانی اینها عمه‌های شما هستند!
- درسته!
فابیولاتی زمزمه کرد: «خوبه که با پای خودتون اومدین تو تله!»
- فابیولاتی! چیزی گفتی؟
- اوه، نه! من فقط گفتم باید از اینجا بروم.
فابیولاتی رفت و بعد از رفتن او ناگهان تمام اقوام مرده‌‌مان درست جلوی چشمان‌مان ظاهر شدند و بعد همه تبدیل شدند به یک هیولای عظیم‌الجثه!
- فرار کنید، الان این هیولای هفت‌دست شما را می‌خورد!
اما وقت نشد که فرار کنیم و آن هیولا همه را خورد! اما من پشت سنگی پنهان شدم. هیولا من را هم دید و خورد...
- وایییی نهههههه!
- دختر چرا این‌جوری جیغ می‌زنی؟ نکند بازهم از آن خواب‌های ترسناک دیدی؟ حتما به‌خاطر این فیلم‌های مثبت 14 است که نگاه می‌کنی!
چی؟ همه‌اش یک خواب بود؟! هر چی که بود خیلی عجیب‌وغریب بود.

ملینا گیوه‌کی - نوجوان کتابخوان