رزق روزمرگی
مدرسه برای من همیشه بوی لقمه خیس خورده نان، پنیر و گردو میدهد، دیوارهای رنگورو رفته، بوی نم و کهنگی راهروهای منتهی به کلاسها و مهمتر از همه بوی پارچههای خاکی و بقچه پیچ شده توی کمد آهنی اتاق پرورشی.
من همیشه از درس فراری بودم و جز در کلاس ادبیات و جامعهشناسی و فلسفه، اجزای مغزم جمع و جور نمیشد که متوجه شوم معلم چه میگوید و البته هم پشیمانش نیستم. راستش فکر میکنم مدرسه هم رزق کم ندارد و من تا فهمم کشیده، کیسهام را پر کردهام.شاید برای کسی کلاسهای فوقبرنامه زبان از فلان آموزشگاه خصوصی در مدرسه رزق باشد برای آیندهاش در یک دانشگاه درست و درمان خارجی، ولی برای من شعرخوانی معلم ادبیات با آن صدای قشنگ و لحن رسا و تشویقش برای ادامه دادن داستاننویسی شد سنجاق به روزهای دانشآموزی برای تابلوی کائنات بزرگسالیام که الان بتوانم بشوم یک روزنامه.مدرسه با تمام غربت و انجماد و افسردگی فصلیاش برای من و تاخیرهای روی هم تلنبارشدهای که انضباطم را توی سراشیبی نمره میانداخت و استرس دیررسیدن در سرمای کله صبح زجرآورش و هزار بدی ریز و درشت، باز هم مفری بود برای بیبرنامگی یک نوجوان ۱۳، ۱۴ساله.ما همه به اجبار بین آن دیوارهای بلند و سیمهای پیچپیچی لب دیوار با منظره پنجره همسایهها انگار زندانی شده بودیم، اما هرقدر فکر میکنم آن زندان هم کنار بعضی معلمهای کجخلقش آرزوهای زیبایی را توی مغزمان نقاشی کرد و توفیقات زیادی داشت.همان روزمرگیهای ملالآور، ملات سفت و محکمی برای ساخت همین مای معمولی شد؛ همین مایی که رزقمان را اندازه خودمان از مدرسه برداشتهایم و هرکدام گوشهای برای خودمان و قد خودمان کسی شدهایم.
زهرا قربانی - دبیر نوجوانه