بابا جان داد
قرار بود روز اول مهر با بابا به مدرسه برود!
مامان میگفت: «دخترم، بابات شب تا 12شیفته و خستس، نمیتونه ببرت مدرسه، بذار من باهات میام دیگه.»
ولی او اصرارداشت با بابا به مدرسه برود.بابا هم باچشمانی که در عین خستگی مفرط، ازآنها شور زندگی میبارید درحالیکه به دخترش نگاه میکرد به همسرش روی کرد و گفت:«عیب نداره خودم میبرمش.»
لابهلای ناخنهای بابا همیشه خدا سیاه بود. انگار هیچ آب و صابونی نمیتوانست گرد سیاه زغالسنگ را از دستان بابا پاک کند. از معدن که به خانه میآمد، بوی زغالسنگ میداد. انگار یک لایه از گرد زغالسنگها روی تنش جا خوش کرده بود و با شستوشو هم پاک نمیشد. با تمام این سیاهیها اما قلب بابا به سپیدی برف بود. مهربان و پرشور و حالا به دخترش قول داده بود روز اول مهر خودش او را به مدرسه میبرد.دم دمهای غروب بود. روز شنبه 31 شهریورماه، اما انگار خورشید دلخونتر از همیشه سر در افق فرو میبرد. آسمان هم انگار دلش آبستن حادثهای تلخبود.حوالی ساعت 9 شب اما صدای مهیب در گوشش پیچید و دلش ریخت. صدا از معدن بود. مامان از آشپزخانه به سمت پنجره دوید. لشکری از اضطراب وجود همه را گرفته بود. مامان دستانش را با دامن خشک کرد و چادرش را به سر کشید. گریهکنان به سمت مامان دوید. منم میخوام بیام. مامان در سکوت دستش را گرفت، کفشهایی را که بابا همین چند روز پیش برای روز اول مدرسه برایش خریده بود پوشید و در سکوت با مامان راهی شدند.
اینبار دیگر واگنهایی که از معدن بیرون میآمد از زغالسنگ پر نبود. اینبار پیکرهای بیجان کارگرانی که برخی در انفجار و برخی دیگر براثر خفگی جان باختند را در واگنها گذاشته بودند و به بیرون از معدن میفرستادند.
روز اول مهر اما بابا نبود تا او را به مدرسه ببرد، ولی سرمشقهای مدرسه همچنان «بابا» داشت.
بابا آب داد.
بابا نان داد.
بابا جان داد ... .
زهرا چیذری - سردبیر چاردیواری