سنگهای تمام نشدنی
تا سرت به سنگ نخورد؛ نمیفهمی!
پیر دانا این جمله را در گوش جوانک خواند. بعد کولهبار تجربهاش را بر دوش انداخت و به سمت بازار روانه شد تا دندان مصنوعی جدیدی بخرد. یک دست دندان مصنوعی زیبا که چشم همسایهها را از کاسه دربیاورد.
برای پیر دانای امروزی، کور کردن چشم مردم مهمتر از باز کردن چشم جوانک روی راه و چاه زندگی است.
جوانک هم که بر سر یک دو راهی ایستاده بود، شانس را قاضی کرد و راه بادیه را پیش گرفت.
با عرض معذرت از جناب سعدی، باید گفت که بعضی وقتها، نشستن باطل به از به راه بادیه رفتن!
زیرا صحرای داستان ما پر بود از سنگهایی که جوان بیچاره به توصیه پیر دانا سرش را به تمام آنها میکوبید.
سنگ اول چندان محکم نبود. پس اسم جوانی کردن رویش گذاشتند. سنگ دوم با توجه به نادانی بعدیاش، لازم بود.
ولی کافی، هرگز!
ضربه سوم آنقدر شدید بود که بعد از آن، یک جای سالم در سرش که هیچ، در تمام بدنش هم پیدا نمیشد.
جوان منتظر بود تا جای سنگ سوم، خوب شود اما آنقدر طول کشید که جوانک، پیر شد.
زمان به مشکلاتی که قرار بود حل کند نیشخند میزد و جوان دیروز، حالا دیگر وقتی برای ریسک کردن نداشت.
پیر نادان از خرید فارغ شد. حالا وقت آن بود که با پسرش فخر بفروشد. اما نمیدانست که سنگ تجربه، سر پسرش را شکسته است.
محیا گلنبی - تهران