printlogo


زنگ ورزش و بساط غیبت
زنگ ورزش بود، زنگی که هر کاری می‌کردیم جز ورزش!آن روز توپ سنگین بسکتبال، میان بازی وسطی، دقیقا صاف روی کله‌ من بخت برگشته فرود آمد. معلم بدو آمد سمت‌مان و با اضطراب گفت: مگه توپ بسکتبال به این سنگینی رو برای وسطی استفاده می‌کنن؟

مایی که حتی اگر رویمان می‌شد از سنگ بزرگ ورودی مدرسه هم به‌عنوان توپ استفاده می‌کردیم، ساکت ماندیم. یکی از بچه‌ها که علاقه‌ خاصی به ورزش داشت و جانش را هم در میان بازی وسطی می‌داد، در حالی که سعی عجیبی در پنهان‌کردن پارگی مانتو‌اش داشت که اثرات میدان نبرد بود، گفت: خانم اصلا توپ دیگه‌ای نیست! بچه‌های اینورم دارن با پر شکسته‌ توپ، بدمینتون بازی می‌کنن.میان این قیل‌و‌قال یادم آمد شلوار ورزشی‌ام را پا نکرده‌ام و اگر معلم می‌دید خون جلوی چشم‌هایش را می‌گرفت، در میان جمعیت بچه‌ها خودم را پنهان کردم. نگاهم افتاد به دسته‌ای از بچه‌ها که خودشان را از دیوار مدرسه آویزان کرده بودند تا توپی که به سمت زمین خاکی کنارمدرسه پرواز کرده بودرا پیدا کنندگویی غنیمت جنگی بود،طفلی‌هاهم حق داشتند،برای سیصد دانش‌آموز مدرسه‌ دولتی تنها یک توپ والیبال موجود بود. روی نیمکت‌ها هم که نگاه می‌کردی پر بود از بچه‌هایی که مشکلات عصبی، روانی، کلیه، درد مفاصل و هزار بیماری لاعلاج دیگر داشتند و به معلم گفته بودندکه نمی‌توانند امتحان درازو‌نشست بدهند، ولی سؤال اینجاست که آدم مریض که این‌قدرحرف نمی‌زند (ازآن جمله‌هایی که مادرم همیشه می‌گفت واگرهنگام مریضی، زیادی صحبت می‌کردم متهم می‌شدم به دروغگویی).بساط غیبت وبزل وخنده به راه بود روی نیمکت‌ها، گویی بچه‌ها به جای مفاصل دست و پا در زنگ ورزش مفاصل دهان‌شان را تقویت می‌کردند. 
ناگهان صدای معلم آمد: اونی که توپ به کلش خورد کجاست؟
روح از کالبدم پر کشید!

مطهره‌شفقتی - مشهد