فوتبال مثل اکسیژن
زنگ ورزش برای من یادآور قابهای تلخ و شیرین بسیار است. من را یاد روزهایی میاندازد که به دلیل بارش باران و خیس بودن زمین، نمیتوانستیم فوتبال بازی کنیم و حالمان گرفته میشد.
برای من کمتر چیزی جای هوای دلنشین بارانی را میگیرد اماحق بدهید به ما بچههای پرشوردبستان که دلگیرشویم از بازی نکردن و کنسلشدن زنگ ورزش. زنگی که یک هفته منتظرش بودیم تا از راه برسد و کاپیتان شویم و تیمکشی کنیم. ما عاشق توپ و زمین کوچک حیاطمان بودیم. درست است که دروازههایمان خیلی کوچک بود، ولی به جای آن قلبهای بزرگی داشتیم. همراه و یاور هم بودیم. از افتادن و خراش برداشتن پای دوستمان ناراحت میشدیم. دلمان میگرفت که دوستمان به دلیل شکستگی پا یا دستش از بازی فوتبال محروم شده ومجبور است گوشهای بنشیند وبه تماشای پاسکاریهای ما اکتفا کند.اگر لباس مخصوص ورزش را فراموش میکردیم بیاوریم، نمیتوانستیم بازی کنیم و باید داوری میکردیم. گاهی اوقات خود معلم ورزشمان دست به کار شده و به صورت چرخشی یار هر دو تیم میشد. فوتبالش عالی بود. دریبلها و گلهایی که میزد حرف نداشت. چقدر کلکل داشتیم سر اینکه چه کسی با دفاع بهتر میتواند توپ را از او بگیرد. بازپسگیری توپ از او یک شاهکار تلقی میشد! و بنده خدا چقدر زخمی شد سر این باز پسگیریهای خشن ما...! خطا میکردیم و با غیرت برای تیم میجنگیدیم.
محمدپارسا اشرفی - تهران