printlogo


لبخندهایت جاودانه شد
خبر ناگهانی ازدست‌دادن همکار محترم، زینب علیپور طهرانی در شب 26 آبان1403 اهالی روزنامه جام‌جم را متأثر و غمگین کرد. فقدان خبرنگار خستگی‌ناپذیر و بااخلاق روزنامه جام‌جم، ضایعه‌ای بزرگ برای خانواده رسانه و جامعه خبری کشور است. زنده‌یاد علیپور، با روحیه‌ای سرشار از انرژی و تعهد، همواره در پیگیری رویدادها و انتقال اخبار با دقت و شفافیت پیشگام بود.

زینب علیپور نه‌تنها به‌عنوان یک خبرنگار حرفه‌ای، بلکه به‌عنوان یک دوست و همکار صمیمی، همیشه در یادها خواهد ماند. او با لبخندها و روحیه‌ مثبتش، به ما درس استواری و امید می‌داد و با وجود چالش‌های زندگی، هرگز از تلاش برای بهتر شدن دست نکشید. فقدان او احساس عمیق غم و اندوه رادر دل همه‌ مابه‌جا گذاشته است.پیام تسلیت و دلنوشته‌های همکاران، هنرمندان ومدیران رسانه‌ای که نشانه همدلی،همراهی وارادت به دوست‌وهمکارفقید زینب علیپوروخانواده اوست،درادامه آمده است.زنده‌یاد علیپور با قلمی گیراونگاهی منصف، در دل همگان جاودانه خواهد ماند. مراسم تشییع این همکارارجمند روز گذشته در بهشت زهرا برگزار شد. 

خنده‌های از دست رفته‌ یک قلب پاک 
نوشین مجلسی، دبیر گروه رسانه:
زینب علیپور طهرانی؛ دختر خوش‌خنده رسانه. حرفه‌ای و صبور. چگونه می‌توان فقدانت را با واژه‌ها توصیف کرد؟ تن گرمت را تا سردخانه بدرقه کردم و هنوز باور ندارم. زینب عزیز ما، در این سال‌های اخیر با رنج دیالیز همچنان همراه و پشتیبان‌مان بودی. لبخند می‌زدی به تمام تلخی‌ها وحتی زخم‌زبان‌ها. امیدوار به روزهای پیش‌رو و بهبود، به ما که با کوچک‌ترین ناملایمتی، غمگین و افسرده می‌شویم، درس استواری می‌دادی. می‌خندیدی تا روی غم و درد کم شود. گویی صبرت را از صاحب نامت گرفته بودی. روزهایی که زیر بار دستگاه دیالیز می‌رفتی، دلتنگت می‌شدیم و حالا نمی‌دانیم با نبودن همیشگی‌ات چطور باید کنار آمد ؟! تو عمر و جوانی‌ات را پای کار خبر گذاشتی و در این سال‌ها بیش از همه در حوزه رادیو و تلویزیون تلاشگر و مثمرثمر بودی. این را بیشتر از همیشه با تماس‌های پی‌درپی همکاران رسانه‌ای‌مان، مدیران و مسئولان درک کردم. سیل تماس‌ها به گوشی‌ام روانه شده است. همه دوستت دارند. ذکر خیرت تنها کلامی است که می‌شنوم. نامت قریب ۲۰ سال است که بر تارک کار حرفه‌ای رسانه می‌درخشد. نماندی تا طعم شیرین بازنشستگی را بچشی. با کوهی از آرزوها به دنیای دیگر کوچ کردی و همین بیش از همه قلب‌مان را آتش می‌زند. 
   
عاشق سفر بودی و حالا... 
سپیده اشرفی، خبرنگار:
 از صبح هرچقدر تلفنت را می‌گیرم جواب نمی‌دهی. امروز نشد صبح بروم ورزش و از نان‌های تازه‌ای که دوست داشتی بگیرم. رمق دیروزمان گرفته شد. نیم‌ساعت پشت در اتاق احیا هرچقدر خودمان را زدیم و ذکر گفتیم فایده نداشت. پرده هر بار که کنار می‌رفت پزشک اورژانس را می‌دیدم که دارد ماساژ قلبی می‌دهد و من نگران لوله آنژیوکت دیالیزت بودم. آخرش لباس‌هایت را انداختند توی بغل‌مان و گفتند رفتی. زینب، زینب قشنگم... من جرات ندارم به تحریریه‌ای که تو نیستی پا بگذارم. جرات ندارم میزت را ببینم که زودتر از ما نرفتی و خبرهای تازه‌ را نگرفتی. زینب قشنگم می‌دانم آرام و آسوده خوابیدی و غمت نیست‌ اما دیشب همه دنبالت بودند. گربه‌هایی که به آنها غذا می‌دادی، کبوترهایی که برایشان دانه می‌ریختی و روابط‌عمومی‌هایی که تو را می‌شناختند. زینب‌جانم حس می‌کنم قلبم دارد می‌ایستد. من این غم را سال ۸۹ چشیده بودم. پریسا پناه‌خواهی هم مثل خودت خنده‌رو و زیبا بود. پر زد و رفت. آمدند از میزش عکس گرفتند و ویژه‌نامه برایش درآوردند. عزیزدلم، تو نباشی این قلم به چه کار می‌آید؟ عاشق سفر بودی و حالا به سفری ابدی رفتی. برایت خوشحالم. رخت عروسی مبارکت. 
   
درگذشت زنده‌یاد علیپور موجب تأثر شد   
محمدرضا نوروزپور، ‌معاون امور رسانه‌ای و تبلیغات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی:‌
خبر درگذشت زنده‌یاد «زینب علیپور»‌ همکار فرهیخته‌مان در مجموعه روزنامه جام‌جم‌ موجب تأثر شد. اینجانب ضایعه درگذشت این خبرنگار جوان و دغدغه‌مند را به خانواده و همکاران محترمشان در روزنامه جام‌جم و جامعه رسانه‌ای کشور تسلیت گفته و از خداوند متعال برای آن مرحومه غفران الهی و برای خانواده و بازماندگان ایشان،‌ صبر و اجر مسألت دارم.

برای آن چشم‌های خندان    
شیدا اسلامی، کارشناس رسانه:
باورم نمی‌شود رفته باشی، خانم خبرنگار. زینب علیپور. مگر می‌شود؟! با خودم می‌اندیشم دریا، سبزه، کوه، ستاره، برگ، آسمان، پرنده... اصلا بگو دنیا، بعد از تو، زینب جان، چه لبخندهای شورانگیزی روی دستش می‌مانَد که نداند به بی‌بهانه‌ترین شکل ممکن روی لب چه‌کسی بنشاند. مانده‌ام زندگی بعد از تو چطور توی آن تصویر شاداب و پرامید ذوق کودکانه خواهد کرد؟ گذر لحظه‌ها به نی‌نی آن چشم‌های خندان اگر نیفتد، آبشار مهربانی، تند و پرشتاب، جان خسته‌ دوستانت را چطور سیراب خواهد کرد؟ اصلا با خودم می‌گویم تو نباشی، شوق، سرزندگی و طراوت با کدام توان روی پاهایشان خواهند ایستاد؟ عشق به فردا، به روشنی، به نو‌ شدن، به قدم‌زدن زیر همه باران‌های پاییز و راه‌رفتن زیر آفتاب همه تابستان‌های جهان چطور دوام خواهند آورد، وقتی چهره همیشه متبسم تو در قابشان ننشیند؟ اصلا مگر می‌شود...؟!
این‌ها خیال کوتاه من است که هرچه سرک می‌کشد و روی پنجه پا بلند می‌شود، قدش به آن بالابلندی‌هایی که تو به ‌آن صعود کرده‌ای، نمی‌رسد. فقط از پنجره کوچک مادرانه‌ام که به هستی نگاه می‌کنم، مطمئن می‌شوم دعای مادرت دستت را گرفته و عاشقانه، تو را به جاهای دلپذیر، به مناظر زیبا، به اقیانوس‌های پهناور و باغ‌های شگفت‌انگیزی برده. دعای مادرها برای دخترهای دلسوز، حامی و همدم خیلی کارها می‌کند، زینب جان.ما که تا سقف این دنیا بالای سرمان است، یادمان نمی‌رود که چه دوست نازنین و چه همکار خوبی را از دست داده‌ایم و اندوهگین نبودنت خواهیم ماند‌ اما طعم بهشت بر تو گوارا و لبخندهایت به تابناکی خورشید ابدیت باد. 
 
امیدوارم که زینب علیپورها در این دنیا زیاد باشند  
شاهد احمدلو، ‌بازیگر، نویسنده، مدرس سینما و تلویزیون:
در این غم، نمی‌دانم چه بگویم. آدم‌هایی هستند که فراتر از قلب و فراتر از اتم آدمیت تأثیرگذارند. زینب هم همین بود. خیلی غمگینم. برخی افراد فراتر از وجود خود، بر زندگی دیگران تأثیر می‌گذارند. از دیشب تا حالا فقط به این موضوع فکر می‌کنم. به نظر می‌رسد این رسم روزگار است که آدم‌های خوب زودتر از میان ما می‌روند. زینب واقعا انسان خوبی بود.اینجا لازم است بگویم. یادم هست حدود ۱۰ یا ۱۲ سال پیش، تصادفی برایم پیش آمد که غیرقابل پیش‌بینی و ناگهانی بود و عواقب مالی عجیبی برایم به همراه داشت. در آن زمان نمی‌دانستم باید چه کار کنم. صبح روز بعد با زینب صحبت کردم و به او گفتم که چنین اتفاقی برایم افتاده است. آن زمان 7 ــ 6میلیون تومان مبلغ زیادی بود. به زینب گفتم که در شرایط سختی هستم و او با کمال میل به من قرض داد. این دختر، با روح بلندش، در قامت مردی استوار، به یک غریبه که فقط رسانه و فیلم و تلویزیون عامل آشنایی‌شان بود، به من گفت نگران‌نباش، من کمکت می‌کنم. آن لحظه هیچ‌گاه از ذهنم پاک نشد و نخواهد شد، چرا که در آن زمان، از کسانی که انتظار داشتم به من کمک کنند، هیچ‌کس یاری‌ام نکرد، جز دختری که اسمش زینب علیپور بود. خدا رحمتش کند. واقعا باور کردن این‌که برخی افراد دیگر در میان ما نیستند، خیلی سخت است. زینب هم از این دسته بود و متاسفم که دنیا چنین انسان‌هایی را از دست می‌دهد. امیدوارم که زینب علیپورها در این دنیا زیاد باشند. از 6 صبح تا حالا فقط به این موضوع فکر می‌کنم و نمی‌دانم خدا و کائنات چه درسی می‌خواهند به ما یاد بدهند که هنوز یاد نگرفته‌ایم. امیدوارم روزی یاد بگیریم. 
 
خبر از دست دادن‌شان شوک‌آفرین بود  
محمدرضا ورزی، کارگردان سینما و تلویزیون:‌
فکر می‌کنم 20 روز پیش برای بار آخر با مرحوم علیپور تلفنی صحبت داشتم. از آنجا که سال‌های زیادی است با ایشان آشنایی داشتم تصور این ضایعه برایم سخت و تاثربرانگیز است. دیشب که خبر را دیدم شوکه شدم. به‌خصوص برای مادر بزرگوارشان که اطلاع دارم بسیار در خدمت ایشان بودند، به گونه‌ای که مادرشان گفته بودند زینب مادر من است. مرحوم علیپور خبرنگاری متعهد، ‌اخلاق‌مدار و پیگیر بودند. جای ایشان در جامعه خبرنگاری خالی خواهد بود. به همه عزیزان‌شان بالاخص مادر محترم‌شان، همکاران‌شان در روزنامه جام‌جم و سایر جراید تسلیت می‌گویم. ضایعه از دست دادن‌شان تاثربرانگیز است. 
 
می‌خندید اما غمی نهان و بزرگ داشت!  
مجتبی احمدی، روزنامه‌نگار و تهیه‌کننده تلویزیون:
متأسفانه در روزهای عجیب‌و‌غریبی که پیش می‌رود و نمی‌دانیم به کجا می‌رویم یکی دیگر از دوستان عزیز و همکاران پرتلاش‌مان را در عرصه خبر از دست دادیم. زینب علیپور‌طهرانی را نزدیک به ۱۸ سال است که می‌شناسم و با او در هفته‌نامه سروش آشنا شدم. وقتی که قرار بود در کنار یکدیگر پرونده‌هایی را برای سریال‌های تلویزیونی در‌بیاوریم و... پرکار، خستگی‌ناپذیر و البته کنجکاو بود. مدام به دنبال اتفاقات و طرح‌های نو بود. شاید فقط اهالی خبر متوجه این نکته شوند که سرعت عمل در کار یک خبرنگار چقدر می‌تواند کارساز باشد. سرعت و دقت در کارش زبانزد بود، طوری‌که در این روزها که او را از دست داده‌ایم همه از وی به‌عنوان یک خبرنگار کاربلد، دقیق و البته امانت‌دار صحبت می‌کنند.زینب علیپور را به‌دلیل توانایی‌هایش به بانی‌فیلم آوردیم و در کنار یک گروه سختکوش خبری و البته در کنار برادران اعتمادی، سرویس رادیو و تلویزیون این روزنامه را سال‌ها جمع‌و‌جور می‌کردیم. مدام می‌خندید و لب به شکایت نمی‌گشود، مگر برای دقایقی کوتاه. بارها دیدم که سنگ صبور همکارانش بود. شاید انگار زینب آمده بود تا رفقایش با او فقط بخندند؛ این اغراق نیست چون بسیاری از همکارانش در عرصه خبر و حتی اهالی رسانه می‌توانند بر این ادعای من صحه بگذارند.برای تهیه گزارش از پشت‌صحنه سریال پایتخت به همراه چند خبرنگار دیگر راهی شیرگاه، لوکیشن علی‌آباد این سریال شدیم! همان ابتدای سفر زینب مادر همه اعضای گروه شد و ضمن پذیرایی از همه همسفران و حتی آقای راننده کاری کرد که متوجه نشویم مسیر چگونه به پایان رسید و... .خوش‌سفر و همراه بود‌ اما کسی چه می‌دانست پشت چهره‌ خندانش چه غم و دغدغه‌ای پنهان است! او را همه در قاب‌های عکس دوشات با مادرش می‌شناسند چرا که در همه حال پیگیر حال و احوال مادر بود! گزارش‌های تصویری از سفرهای دو‌نفره با مادرش نقل محافل ما بود. در تمام لحظات دلش می‌خواست مادرش را خوشحال کند و دعای خیر مادر بی‌شک با او تا بهشت همراه خواهد بود. 
من و همه همکاران او امروز نگران حال مادری هستیم که فقط خدا می‌تواند به او صبر بدهد! بی‌شک جایش خالی خواهد بود. 
روز/ تماس تلفنی/ روزنامه جام‌جم
زینب: سلام خوبی! پسرت خوبه؟ خانوم خوبه!
می‌خوام مامانو ببرم شمال، یه سؤال می‌کنی برام ببینی جاده چالوس بازه؟!
و تمام... 

یک روز نخندیدی و رفتی
فاطمه شهدوست، روزنامه‌نگار:
همیشه می‌گفتی: «چقدر تنبلی، بیا یه خیابون مونده»؛ پیاده با هم بعد از کار خیابان‌نوردی می‌کردیم. می‌خندیدی، می‌خندیدیم و من از تو لبخند یاد می‌گرفتم. الان اما روی صندلی‌های سرد و یخی بخش ترخیص نشسته‌ام کنار مادرت، با هم مشغول تماشای عکس‌هایت هستیم، برای اعلامیه. اعلامیه! غریب‌ترین واژه ممکن برای توست. عکس‌‌هایت را یک‌به‌یک ورق می‌زنیم، رد لبخند عمیق و پرجانت در همه‌شان هست. روی همان صندلی‌های سرد و یخ‌زده شروع می‌کنم به نوشتن از تو.برعکس همیشه که نوشتن آرامم می‌کرد اما این‌بار به هر کلمه‌ای درباره‌ات فکر می‌کنم، اشک می‌شود و آه. صدایت می‌پیچید در گوشم، با همان خنده‌های گرم و صمیمی: «دارم بهتر می‌شم‌ها، خیلی خوبم فاطمه». درد کشیدی، رنج کشیدی، ظلم دیدی و سکوت کردی، تحمل کردی و صبر، صبر مدام با چاشنی خنده‌های همیشگی‌ات. یک بار گفتی: «همه فکر می‌کنند من بی‌خیالم و چیزی از درد نمی‌دانم که لبخند مهمان همیشگی لب‌هایم است، اما اگر نخندم که می‌میرم بین این همه رنج.» راست می‌گفتی، فقط همان روز آخر از درد نخندیدی و رفتی. حالا تمام خنده‌هایت، امروز نقش‌شان در قلب و جان همه ما حک شده. زینب‌جانم، خداحافظ.
   
پرواز ابدی یک ذهن شیشه‌ای   
نسرین بختیاری، خبرنگار:‌
زینب را اولین‌بار درپشت صحنه سریال مدیری و بعد ازآن هم سر افتتاحیه سریال «شهرزاد» شهرک غزالی دیدم و عکس هم گرفتیم. بعد از آن هم در سرویس تلویزیون روزنامه بانی‌فیلم باهم همکار شدیم. اوازهمه ما دهه‌شصتی‌ها چند‌سالی بزرگ‌تر بود‌ اما روحیه بسیار‌خوب، شوق زندگی و بیداری کودک درونش مانع می‌شد که چنین فکری داشته باشیم. شوق زندگی داشت و به‌حق که آن را جزو دارایی و ثروت خود می‌دانست و حالا می‌فهمم او یکی از ثروتمندترین و بخشاینده‌ترین خبرنگاران بود‌؛ چرا که دارایی‌اش یعنی خنده، لبخند را بدون کوچکترین تنگ‌نظری به همه می‌بخشید. او به‌معنای واقعی فرزند زمان حال بود و دم را غنیمت می‌شمرد‌؛ از این ابایی نداشت که برای حال خوبش هزینه زیادی صرف کند و از هر فرصتی برای گریز و سفر با مادر مهربانش استفاده می‌کرد. ما سال‌هاست که ساکن جایی هستیم که به فشم نزدیک است و شاید مدت‌ها باید بگذرد تا سری به این منطقه بزنیم و این در‌حالی بود که او از جایی خیلی‌دورتر از من، بدون استثنا روزهای پنجشنبه و تعطیل می‌آمد تا از طبیعت انرژی بگیرد و پیش خودم همت بلندش را تحسین می‌کردم. این روحیه و انرژی مثبت چه پیش‌از بیماری و چه پس‌از بیماری در او از بین نرفت. خیلی‌ها با رفتار نادرست‌شان او را آزرده کردند و او هم خم به ابرو نیاورد و مثل صاحب نامش، برایم الگوی صبر و مقاومت در برابر سختی‌ها بود. مدتی از من خواسته بود که از مربی درباره تمرین‌های تنفس بهتر سؤال کنم و....افسوس،جای گفتن را گرفت. او به‌خاطر تعلل و نبود امکانات پزشکی در بیمارستان جان عزیزش را از دست داد و همچنان «ای‌کاش‌های» آن روز تلخ بر زبان ما جاری است. او کالبد زمینی‌اش را ترک کرد و مرغ باغ ملکوت شد اما تأثیری بر تک‌تک ما گذاشت که تا ابد در قلب‌مان حک می‌شود. 
   
لبخندت ابدی دختر دریا!   
فاطمه اسماعیلی،خبرنگاروسردبیرهفته‌نامه صداوسیما:‌
حوالی غروب شنبه بود.پیامی روی صفحه گوشی‌ام نقش بست: «انالله‌واناالیه‌راجعون، درگذشت همکارمان...». از آن پیام‌ها که می‌ترسم بازشان کنم. دروغ چرا؟ از دوم تیرماه 1400 که خبر واژگونی اتوبوس خبرنگاران محیط‌زیست در جاده نقده و رفتن مهشاد کریمی، همکار ایسنایی‌ام را شنیدم، از ترکیب «درگذشت همکارمان» می‌ترسم و دلم آشوب می‌‌شود. و چقدر زینب عزیز ما و آن لبخندهای همیشگی‌اش مرا یاد مهشاد می‌انداخت.برای زینب علیپور که پای ثابت برنامه‌ها و نشست‌های خبری ما در اداره‌کل روابط‌عمومی صداوسیما بود؛ برای زینب علیپور که به‌معنای واقعی کلمه، خستگی‌ناپذیر و سرشار از انرژی بود؛ برای زینب علیپورکه هربار در برنامه‌های عصرانه و شبانه سازمان می‌دیدمش و کنارش می‌نشستم، حتی اگر حوصله‌ای هم نداشتم، به‌لطف حضورش، سراسر شوق و شادی می‌شدم؛ برای همکار دوست‌داشتنی روزنامه جام‌جم که هربار عکس کوچک کنار گزارش‌هایش را می‌دیدم و مصاحبه‌هایش را می‌خواندم، در دلم تحسین‌اش می‌کردم، دعا می‌کنم که درآرامش باشدولبخند روی لبانش تا ابد مانا.جای خالی دختر مهربان، پرانگیزه، خوش‌قلب و معصوم ما در گروه رسانه روزنامه و در کنار ما در سازمان صداوسیما دیگر پرنخواهد شد. وافسوس که نشد عمر دوستی‌مان طولانی‌تر از این باشد.
   
پایان یک لبخند  
زینب مرتضایی‌فرد، روزنامه‌نگار:
من این نوشته را دوست ندارم. تو هم دوستش نداری زینب. ما هر‌دو روزهایی را دوست داریم که دیگر تکرار نخواهد شد؛ من خبرنگار گروه هنر بودم، تو رسانه و صندلی‌های مان پشت‌به‌پشت هم؛ جوان‌تر از آن بودیم که بدانیم ما آدم‌ها دل‌مان به بودن هم گرم است اما تو همان‌روزها هم دلگرم بودی و دلگرم‌کننده. می‌خندیدی. به همه‌چیز، و نه فقط لب‌هایت که چشم‌هایت می‌خندید، و من که همیشه افسردگی ته‌نشین‌شده‌ای در وجودم دارم، به این فکر می‌کردم که چطور همیشه می‌خندی. چطور به همه‌چیز می‌خندی و چطور می‌توانی رفتارهای بد دیگران را هم نادیده بگیری. به این یک اخلاقت خیلی حسودی‌ام می‌شد. تو آن‌قدر قوی بودی که ضعف بقیه را نبینی و در جهان شیشه‌ای خودت زندگی کنی. گوش‌به‌گوش سنگ‌ها باشی و نشکنی. حالا اما می‌گویند دیگر نیستی، و من که برای مرگ آدم‌ها گریه نمی‌کردم، نمی‌توانم جلوی اشک‌هایم را بگیرم. نمی‌توانم به روزهایی فکر نکنم که اسمت شد «گوش‌مروارید». همان خرگوش کارتون‌های بچگی‌مان که همیشه می‌خندید و چشم‌هایش مثل تو برق می‌زد و آدم فکر می‌کرد تا همیشه دنیا می‌خندد و می‌خندد. تو هم می‌خندیدی و می‌خندیدی، حتی وقتی ناخوش شدی. دو روز پیش اما خنده‌ات تمام شد. درد امانت را بریده بوده و نوشته‌های هیلدا درباره حال بدت، شد دردی در جان همه‌مان. این بیمارستانی که تو را از ما گرفت، چند‌سال قبل هم همکار دیگرمان محمدرضا رستمی را برد. دردش، درد بزرگش، در این است که حتی ما که اهل رسانه‌ایم، نمی‌توانیم صدای‌مان را به آن‌که که باید برسانیم و سیستم درمانی را وادار کنیم عملکرد برخی بخش‌ها را بهبود ببخشد. زندگی این‌جوری است که آرام‌آرام تکه‌های ما را با خودش می‌برد و بارها از‌دست‌دادن را تجربه می‌کنیم، می‌دانیم که گریزی نیست از مرگ اما این‌که تو درد داشتی و مرهم نداشتی، تو درد داشتی و هیچ‌یک از ما نتوانستیم از دردت بکاهیم... آن‌قدر که قلب بزرگت از حرکت بایستد، برای ما درد کمی نیست. از این بعد ما ماندیم و تویی که تا همیشه توی عکس‌های مشترک‌مان لبخند می‌زنی.
 
سفرت سلامت دختر روزهای سخت
تهمینه سبحانی‌شاد، خبرنگار:‌
زینب‌جان علیپور، هنوز هم باور به رفتن و نبودنت ندارم و زبانم بند آمده است. هنوز هم فکر می‌کنم که امروز را برای دیالیز لعنتی رفته‌ای و فردا قرار است با یک انرژی و لبخند مضاعف مهمان‌مان کنی. آن‌روز که می‌گفتی نفسم بالا نمی‌آید و من می‌گفتم کمی صبر کن تا اورژانس برسد را هرگز فراموش نمی‌کنم. چهره مهربان و خندانت که خوش‌قلب بودنت را به‌زیبایی در صورتت عیان می‌کرد را لحظه‌ای نمی‌توانم از ذهنم پاک کنم. زینب تو همچون نامت مصائب و سختی‌های زیادی متحمل شدی و ما را تنها گذاشتی و از شر این دنیای بی‌رحم راحت شدی. از آن همه سختی‌هایی که در راه درمان کشیدی اما همچنان امیدوار به زندگی و جنگجویانه برای ماندن در‌کنار مادر نازنینت و به عشق او این مسیر را طی می‌کردی و ثانیه‌شماری می‌کردی تا حال‌و‌روزت همچون قبل شود و واژه سلامتی برایت معنای تازه‌ای پیدا کند. حالا چگونه نبودنت را باور کنیم؟ حالا چگونه جای خالی‌ات را تحمل کنیم؟ به‌حدی عکس یادبودت برایمان سنگینی می‌کند که حتی طاقت دیدنش در گوشه تحریریه و سرجای همیشگی‌ات را هم نداریم.دل در دل‌مان نبودتا برای آخرین بارهم کنارت باشیم. جسم بی‌جانت که تا همین چند روز پیش در کنارمان بود را به دست خاک سپردیم تا درآنجا آرام بگیری امابگوکه بادل‌های بی‌قرارمان و این حجم از دلتنگی چه کنیم؟ سفرت به سلامت دختر روزهای سخت، سفرت به سلامت اسطوره انگیزه و امید به زندگی. 
   
صدای خنده‌ات هنوز در تحریریه است  
زهرا حامدی، ‌خبرنگار:‌
مرگ ناگهانی دوست، مثل یک طوفان بی‌هواست که در یک لحظه همه‌چیز را در هم می‌ریزد. هنوز هم نمی‌توانم باور کنم که او دیگر نیست. در ذهنم، تصویر صورتش همیشه زنده است، همان‌طور که می‌خندید و با همان نگاه پر از امید به آینده، زندگی را می‌دید. اکنون، این خاطرات مانند برگه‌های خشکیده‌ای در باد پراکنده می‌شوند و فقط یک حس غمگین و عمیق در قلبم باقی‌مانده است. چطور می‌توان به این واقعیت تلخ که دیگر صدایش را نخواهیم شنید، چشم دوخت؟ چگونه می‌توان از کنار جای خالی‌اش عبور کرد و در برابر این نبودنش تاب آورد؟ شاید هیچ کلمه‌ای برای توصیف این فقدان کافی نباشد.مرگ ناگهانی تو همه‌چیز را در سکوت فرو برده است. هنوز تصویرت را در ذهنم می‌بینم‌؛ لبخندت، شوخی‌هایت و انرژی بی‌پایانی که همیشه داشتی. هنوز صدای خنده‌ات را در تحریریه می‌شنوم، ملودی‌ای که انرژی و روح تازه به ما می‌بخشید. حالا که پشت میزم نشسته‌ام، سنگینی نبودنت محسوس است، خلایی که هیچ کلمه‌ای نمی‌تواند آن را پر کند. چطور ممکن است کسی که مثل همیشه پر از امید و زندگی بود، به این سرعت از میان ما برود؟ زینب عزیزم تو رفتی اما یادت همیشه در میان خاطرات و در دل‌هایی که دوستت داشتند، زنده خواهد ماند.
   
برای خانواده‌اش مادر بود و برای دوستانش سنگ صبور    
حسین باقریان، مدیر تولید تلویزیون:‌
چند‌وقت پیش داشتم با یکی از دوستانم صحبت می‌کردم. به او گفتم دیگر زمانی که تلفنم زنگ می‌خورد استرسی ندارم، چون فکر می‌کنم هرتماسی برای کار یا طرح موضوعی از جانب دوستانم هست. او با تعجب پرسید «مگر زنگ تلفن باعث استرس تو می‌شه؟» گفتم زمانی که پدر و مادرم در قید حیات بودند، هر لحظه نگران شنیدن خبر بدی از آشنایان و دوستانم بودم چون سال‌ها مادرم با بیماری دست‌به‌گریبان بود اما اصلا حواسم نبود، هنوز هستند دوستانی که وقتی از پشت تلفن خبر ناگواری از او می‌رسد حال توبد می‌شود.آن‌قدربا شنیدن خبردیشب پریشانم که توصیف آن برای اطرافیان هم سخت است، چه برسد باور آن و مدام درحال مرور یک جمله در ذهنم هستم. زمانی که مادر بزرگوار زینب علیپور را دیدم، به زینب عزیز گفتم‌ مواظب مادرت باش. به‌جای زینب مادرش جواب داد و گفت زینب همیشه مواظب من هست؛ او دختر من نیست، مادر من است و چقدر سخت است از‌دست‌دادن دختری که برای خانواده‌اش مادر بود و برای دوستانش سنگ صبور... 
   
آن لبخند بی‌وقفه و مستمر و همیشگی   
احسان رحیم‌زاده، خبرنگار رادیو و تلویزیون خبرگزاری ایرنا:‌
از سوگواری مجازی دوستانم در یک گروه تلگرامی متوجه ضایعه رخ‌داده می‌شوم. چند بار خبر را می‎خوانم. به این امید که شاید تلگرام یک نفر هک شده باشد و‌ فرد مردم‌آزار بخواهد روح و روان بقیه را بخراشد. متأسفانه خبر درست است. تمام خاطراتی که از صاحب آن چهره خندان داشتم در لحظه‌ای مرور می‌شود. چقدر سخت است که بخواهی خبر درگذشت همکارت را برای خبرگزاری‌ها مخابره کنی. حروف را در‌حالی تایپ می‌‎کنم که پرده‌ای از اشک جلوی چشمانم را گرفته است. همکارانم در ایرنا می‌گویند باید یک منبع موثق، خبر را تأیید کند. متأسفانه این بار خودم منبع موثق هستم که کاش نبودم.برای انتخاب عکس خبر، به پروفایل زینب می‌روم. چشمم به پیامش می‌خورد که نوشته است: «من الان با مامانم اومدم حرم‌؛ مشغول زیارت هستیم.» زینب و مادرش مثل دو تا دوست صمیمی بودند. دو تکیه‌گاه و هم‌صحبت و همراه و همدم. یک‌بار دیداری با مادرش داشتم و فهمیدم زینب، خوش‌اخلاقی و خوش‌مشربی را از مادرش به ارث برده است. مادرش جوری با من خوش‌و‌بش می‌کرد که انگار سال‌هاست می‌شناسدم. درست مثل خود زینب. مثل خودش که وقتی در نشست خبری یک دوست و همکار را می‌دید، گل از گلش می‌شکفت. مگر می‌شود یک نفر از دیدن همه آدم‌ها این‌قدر خوشحال شود؟ خبرم را می‌نویسم و چهره مادرش جلوی چشمانم مجسم می‌شود؛ مادری که باید مثل دخترش صبور و بردبار باشد تا بتواند در برابر این اندوه ناگهانی تاب بیاورد. زینب علیپور برای من الگوی صبوری ، سرزندگی و پشتکار بود. خبرنگاری که تسلیم تلخی‌های زندگی نمی‌شد و خستگی را خسته می‌کرد. حال ظاهری‌اش این‌قدر خوب بود که هیچ‌وقت دلم نیامد از بیماری‌اش بپرسم که نکند لحظه‌ای یاد آن مهمان ناخوانده بیفتد و خاطرش مکدر شود.تلاش و جنگندگی‌اش فقط در برابر بیماری نبود. برای کسب تازه‌ترین اخبار، مصاحبه با بهترین هنرمندان و نوشتن یادداشت‌های تحلیلی هم همین قدر کوشا و مصمم بود. یادم می‌آید حدود 15 سال پیش یک هفته‌نامه حق و حقوقش را پرداخت نکرده بود. خانم علیپور این قدر دوندگی کرد تا توانست با شکایت و دادگاه و محاکمه حقش را بگیرد. چندین نفر از آن هفته‌نامه شکایت کردند و زینب علیپور تنها کسی بود که از آن بازی برنده بیرون آمد. یاد و خاطره زینب از ذهن من، دوستان و همکارانش پاک نمی‌شود. مگر می‌شود آن لبخند بی‌وقفه و مستمر و همیشگی را فراموش کرد؟
   
ناامیدی برایش معنایی نداشت  
امین اعتمادی‌مجد، روزنامه‌نگار:
با زینب علیپور به‌واسطه سال‌ها همکاری در بانی‌فیلم ارتباط صمیمانه‌ای داشتم. همیشه برایم سؤال بود که این میزان انرژی و روحیه جنگندگی با دنیا و تمام مشکلاتش راچطور به‌دست می‌آورد. انگار اصلا ناامیدی برایش معنایی نداشت. حتی در سخت‌ترین شرایط کاری هم با همان خنده‌های معروفش به همکارانش انرژی می‌داد. آخرین برخوردم با او در یکی از نشست‌های خبری رادیو بود. مثل همیشه پرانرژی و با لبی خندان. رفتنش هیچ‌وقت باورکردنی نیست و مطمئنم جایش برای همیشه خالی خواهد ماند. از خداوند برای مادرش طلب صبر می‌کنم. 
 
پرواز دختری پر از شوق زندگی
زهرا چیذری، دبیر گروه جامعه:‌
آن‌چنان شاد و پر‌انرژی بود که می‌توانستی شور زندگی را از لبخندش به‌وفور دریافت کنی. چهره مهربانش همیشه با قابی از لبخندی زیبا و دلنشین تزئین شده بود. با تمام دردی که می‌کشید، خم به ابرو نمی‌آورد و با دیدن ظاهر سرحال و شوخش، امید در روحت جوانه می‌دواند. با این اوصاف بود که خبر حال بدش، حال‌مان را بد کرد و خبر ناگوار درگذشتش آن‌قدر ناباوانه بر روح‌مان چنگ زد که هنوز در بهت از‌دست‌دادن انسان شریفی هستیم که نبودنش بودنمان را سخت می‌آزارد!زینب علیپور از آن‌دست آدم‌های نابی بود که در وجودش جز خوبی نمی‌توانستی ببینی. دختر پرشور و حرارتی که آن‌قدر سرشار از امید و زندگی بود که حضورش در تحریریه امیدبخش همه اعضا بود. زینب اگرچه در یکی‌دو سال اخیر با بیماری دست‌و‌پنجه نرم می‌کرد و یک‌روز در‌میان با کمک دستگاه دیالیز به زندگی‌‌اش ادامه می‌داد اما وقتی با او مواجه می‌شدی انگار‌نه‌انگار که بیماری و چند‌ساعت خوابیدن روی تخت دیالیز آزارش می‌دهد. تو با دختری قوی و مستقل روبه‌رو بودی که از همه ذرات وجودش شوق زندگی می‌تراوید.حالا اما زینب به مهمانی فرشته‌ها رفته ودرآغوش مهر خداوند آرمیده است. خبرنگار متعهدی که تا آخرین ساعات زندگی‌اش در تحریریه، بود حالا اما او از دنیای ما پرواز کرده و به ابدیت رفته است. شک ندارم حالش خوب است و به آرامشی ابدی رسیده‌؛ زینب دیگر درد ندارد، دیالیز نمی‌شود و نگران آینده نیست اما ما مانده‌ایم و حسرت دیدار دوباره چهره‌ای که همیشه با لبخندی زیبا و دلنشین قاب شده بود. 
 
زینب‌ جان از تو با افعال گذشته صحبت‌کردن سخت است  
زهرا عباسی، خبرنگار:
‌درست است که مدت کوتاهی‌است همکار شده‌ایم. درست است دست تقدیر فرصت همراهی بیشتری را بهمان نداد‌ اما غم نبودت قلبم را مچاله کرده. مهر فزاینده‌ات در همراهی ،فراموش‌نشدنی است. سیستم نداشتم می‌گفتی از سیستم من استفاده کن. مدام می‌گفتی تعارف نکن. در‌همین مدت کم، حرف‌های زیادی با هم زدیم. از پدرت گفتی و رفتنش. از برادرت گفتی و عاشق‌شدنش. از برادرزاده‌ای گفتی که حالا کنار پدرش که راه می‌رود، بیشتر رفیق اند. از شبی گفتی که تنها و بی‌خواب تا اصفهان برای تهیه گزارش رفتی. از سختی رانندگی آن سفر گفتی و یکهو پشت فرمان خواب رفتنت. گفتی رد خدا را در زندگی‌ات و سختی‌ها زیاد دیده‌ای. گفتی رفیق و همپای مادری. گفتی پدرت اهل سفر بود و تو این را از او به‌ارث بردی. مادرت شده بود همسفری که ترجیح می‌دادی زنانه سفر کنید. زینب، بمیرم برای مادرت. دوست خوب سفر‌کرده‌ام. دویدم که هر‌طور شده راه‌حلی برای تنگی‌نفست پیدا کنم، نشد. من را ببخش زینب. دست تقدیر از تلاش من و همه همکارها قوی‌تر بود. بهت پیام دادم «تماس نگرفتم که مزاحم استراحتت نشم، امیدوارم سر دست خیر و تن سلامت برگردی پیشمون»‌ مثل این‌که دیگر چشم‌مان به برگشتت روشن نخواهد شد. نشد که بیش از این از تجربیات خبرنگاری‌ات استفاده کنم اما آموختم که با درد لبخند بزنم. شوخی کنم و رنج دنیا را پشت‌سرم جا بگذارم. برایت از خدایی که مهربان‌تر از همه است، آرامش طلب می‌کنم. امیدوارم صبر خدا به دل مادر و عزیزانت ریخته شود. 
   
اراده‌اش برای زندگی، قرمز شاتوتی در سازمان   
نیره رضایی‌مطلق، روزنامه‌نگار: 
برنامه که تمام شد قدم‌زنان از مرکز همایش‌های صداوسیما آمدیم بیرون. می‌خواستیم خداحافظی کنیم که گفت: بریم شاه‌توت بخوریم؟ با تعجب گفتم شاه‌توت!گفت آره، تو چطورتو سازمان هستی و از جای شاه‌توت‌ها خبر نداری؟ رفتیم پشت مرکز همایش‌ها که پر بود ازدرخت‌های شاه‌توت. با دست می‌چیدیم و به قرمزی دور دهان و انگشتان دست‌مان که از شاتوت‌ها بنفش شده‌ بود می‌خندیدیم. می‌خندیدیم چون عادت داشت خاطره بگوید و بخندیم. از گذشته‌ها می‌گفتیم و روزهایی که با بود و نبود آدم‌ها هنوز برایمان خاطره‌انگیز بود. دست آخر گفتم چقدرخوبه که با مادرت می‌روی مسافرت و عکس می‌ذاری. هربار می‌بینیم دلم شاد می‌شه. گفت بیا از دست‌های بنفش و کبودمان عکس بگیریم. عکس گرفتیم و اسمش را گذاشتیم «قرمز شاتوتی در سازمان». گفت بیا سال بعد فصل شاه‌توت بیاییم اینجا. گفتم انشا... کرونا تمام شود، حتما اما دیگر نشد و نیامدیم.عجیب است که هنوز تحریریه هفته‌نامه سروش در طبقه پنجم انتشارات سروش، برای ما با خاطرات آشنایی و جدایی همراه است. اواخر دهه هشتاد بود که تحریریه با حضور خبرنگاران جوان و تازه‌نفس شور‌و‌حال دیگری گرفت. زینب خبرنگار جوانی بود که با تجربه کار در مجلات خانواده به جمع ما آمده بود، یکی از سه خبرنگار پرجنب‌و‌جوش و شیطونی بود که با خنده‌ها و شوخی‌هایشان تحریریه را از سکوت در می‌آورد. قرار بود او در‌کنار دوستانش تجربه جدیدی را به‌دست آورد. صدای خنده‌هایشان راهرو را پرمی‌کرد. با اشتیاق گفت‌وگو می‌گرفت و گزارش‌هایش را سروقت می‌رساند. با تعطیلی هفته‌نامه، گزارش‌هایش را به روزنامه «بانی فیلم» سپرد و خیلی زود اسمش پای ثابت گفت‌وگوها، گزارش‌ها و نقدهای تلویزیونی ماند. او تنها خبرنگاری بود که به این روزنامه نیمه‌جان که تنها رد پایش در فضای مجازی مانده ‌بود، جان می‌داد و با اشتیاق برایش می‌نوشت اما حضورش در روزنامه جام‌جم دیدارهای ما را تازه کرد. دیداری که در نشست‌ها و برنامه‌ها نو می‌شد و هربار لبخندی بود که از چهره زینب در ذهنم نقش می‌بست. حتی وقتی نارسایی کلیه سراغش آمد استوارتر از این بود که در گپ‌و‌گفتش به سختی‌های آن اشاره کند. انگار که خود ما هم باورمان شده‌ بود که دیالیزی‌شدن خیلی هم مانع نیست. مانع بود اما نه برای زینب که این مشکل را مثل بقیه مشکلاتش پشت‌سر گذاشته ‌بود. حالا او نیست. نه به همین سادگی و راحتی که خودش ترسیم کرده ‌بود. سختی‌های درمان برای او بخشی از زندگی بود و برای ما باور به اراده‌اش برای زندگی کردن. آن‌قدر زندگی را دوست داشت که انگار هیچ دردی را پشت‌سر نگذاشته و انگار که همه آن رنج و دردهایی که به خاطر دیالیز باید تحمل می‌کرد، تمام شده ‌است. خنده‌های او تا همیشه به یادم می‌ماند و می‌دانم که زندگی یک شادی دیگر به او بدهکار ماند. 

مثل بهار
ساناز قنبری، روزنامه‌نگار:
این یادداشت برای زینب است که حالا آرام در خاک خوابیده. همین هفته پیش بود که در کتاب «دری در کار نیست» از تامس ولف می‌خواندم‌؛ «زیر تباهی زمان، سُم اسب دوباره روی استخوان‌های خُردشده شهر، چیزی خواهد رویید آنجا، مثل گُل، تا ابد‌‌زاده زمین، دوباره بازگردنده به حیات، مثل بهار». زینب مثل بهار سبز بود. مثل گُل در افتان و خیزان زندگی، مدام از نو می‌شکفت و هر بار زنده‌تر از قبل شروع می‌کرد. از زینب و از سفرش گفتن سخت است. او چگونه زیستن را خوب بلد بود و چگونه رفتن را هم. دختر بازیگوشی که تلخی‌های روزگار و درد و درد و درد دیگر چین‌های صورتش را زیاد کرده بود اما باز با عشق به آینده نگاه می‌کرد. آینده باشکوهی که دلش می‌خواست داشته باشد. زینب برای من یک قهرمان است. از همان قهرمان‌هایی که مردم شهر نمی‌شناسند. از همان قهرمان‌هایی که کمترین اهمیتی به زخم‌های عمیق روزگار نمی‌دهند و با امید تلاش می‌کنند داستان زندگی را خودشان قشنگ بنویسند. می‌خواهم تصور کنم. تصور کنم ۱۰ سال پیش، دوشنبه صبح ۲۸ آبان است. زینب در تحریریه روزنامه بانی‌فیلم را باز می‌کند و بلند می‌گوید «سلام بچه‌ها». بعد من را در اتاق صفحه‌بندی تنها‌ گیر می‌آورد و از یواشکی‌هایش می‌گوید و با چشمانی که از شادی برق می‌زند، می‌پرسد‌؛ «حالا به نظرت چی‌کار کنم؟» و من به او می‌گویم‌؛ «یکی باید به خودم بگه چی‌کار کن»... تصور می‌کنم زینب هنوز کلیه‌هایش سالم سالم است. صدای خنده‌هایش نمی‌گذارد من تمرکز کنم و مطلبم را بنویسم... تصور می‌کنم زینب غرق رویاهای شیرینش است و اصلا در مخیله‌‌اش هم نمی‌گنجد که زمانی نه‌چندان دور، هفته‌ای سه بار باید برود برای دیالیز. در تصورم آرزوهای زیبایش و رؤیاهای رنگارنگش محقق می‌شود و می‌شود آنچه آرزویش را دارد... ذهنِ من زینب را نگاه می‌کند که بچه‌گربه‌های پارک ملت را دور خود جمع کرده و به آنها غذا می‌دهد... اما من عجالتا اینجا و در امروز که ۲۸ آبان ۱۴۰۳ است، هستم. آبانی که مملو از عطر پاییز است. از ته دلم می‌خواهم او نمرده باشد. نمرده باشد... آن دورها، آن دورها که نور است، زینب را می‌بینم. یک جنگجوی محکم خیس از عرق که مهیا می‌شود برای پر کشیدن، که دیگر درد نمی‌کشد، که دیگر خستگی‌هایش را زیر لبخندش نمی‌پوشاند.زینب، من هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم از تو بنویسم و آن‌قدر اشک بریزم... سفرت به‌سلامت دختر!
   
لبخندی که خاموش شد   
فاطمه عودباشی‌، روزنامه‌نگار:
قصه دوستی من و زینب علیپورطهرانی از فرودگاه مهرآباد و با مأموریت به یزد شروع شد. قرار بود برای تهیه گزارش یک سریال تلویزیونی عازم آنجا شویم. بعد از کلی انتظار، دختری سبزه و با‌نمک با لبخندی که روی لب داشت به سمتم آمد. با لبخند خطاب به من گفت شما خانم عودباشی هستید. من هم در‌حالی‌که سری تکان دادم جواب مثبت می دادم، دستش را برای دست دادن جلو آورد و همین دیدار، بهانه‌ای شد برای پیوند دوستی من و زینب.یزد با او به‌شدت خوش گذشت و از شکل و شمایل مأموریت خارج شد، چون فقط با هم می‌گفتیم و می‌خندیدیم. این دوستی بعد از این سفر سال‌ها ادامه داشت. تا این‌که چند روزی بود زینب از روزنامه بانی‌فیلم بیرون آمده بود و در جست‌و‌جوی کار بود. به او زنگ زدم و گفتم من سفری می‌روم و سردبیر مرخصی نمی‌دهد چون جایگزین ندارم. حاضری یک هفته به‌جای من بیایی روزنامه؟ زینب به‌حدی مهربان بود که گفت حتما و با کمال میل فاطمه و ۱۷ مرداد سال ۹۸ وارد روزنامه جام‌جم شد. او از دیدن روزنامه متعجب شده بود که مدیران به‌مناسبت این روز، فرش قرمز برای خبرنگاران پهن کرده و راهرو مزین شده بود به گل‌آرایی. طی سفر مرتب با سردبیر وقت روزنامه صحبت کردم که زینب خبرنگار پرتلاشی است و حیف است او را جذب روزنامه نکنیم. با زینب مرتب هم تماس تلفنی داشتم که مشغول رایزنی هستم تا همکاری او را با روزنامه مستمر کنم. برگشتنم از سفر، مساوی شد با خبر خوشی که من به زینب دادم و او شد خبرنگار روزنامه جام‌جم. من و زینب سال‌ها کنار هم سر یک میز نشستیم. با هم گفتیم، خندیدیم، تفریح رفتیم و... او عاشق فیلم کمدی بود و من فیلم‌های اجتماعی را دوست داشتم. وقتی کنارم می‌نشست و می‌خواست راضی‌ام کند تا برویم فیلم کمدی ببینیم، چشمانش را ریز می‌کرد و لبخند می‌زد «فاطمه بریم دیگه؟» و من همیشه تسلیم لبخند او می‌شدم... زینب برگرد و دوباره بگو «بیا با هم بریم فیلم کمدی ببینیم...‌»

بدرود خبرنگار خوش‌قلم روزنامه جام‌جم
روابط عمومی معاونت صدای رسانه‌ملی:‌
 زینب علیپور ‌طهرانی،خبرنگار حرفه‌ای وخوش‌قلم روزنامه جام‌جم بود وتجربه سال‌ها همکاری با روزنامه‌های جام‌جم، بانی‌فیلم و...را داشت و به اخلاق و ادب در میان همکاران شهره بود. روابط عمومی معاونت صدای رسانه‌ملی ضایعه فقدان این خبرنگار را به اهالی رسانه و خانواده ایشان تسلیت می‌گوید. 

تسلیت برای درگذشت همکار
انجمن صنفی روزنامه‌نگاران:‌
درگذشت سرکارخانم زینب علیپور، روزنامه‌نگار فرهنگی و عضو انجمن را به خانواده، دوستان و همکاران او تسلیت می‌گوییم. برای بازماندگان صبر آرزو می‌کنیم. 

تسلیت به اهالی روزنامه جام‌جم
روابط‌عمومی مرکز هنری رسانه‌ای «سلوک»‌:
ضایعه درگذشت ناگهانی خبرنگارخوش‌قلم و پرتلاش روزنامه جام‌جم، سرکار خانم زینب علیپور موجب تألم خاطر وغم اهالی فرهنگ وهنر شد. تعهد و تخصص ایشان در زمینه روزنامه‌نگاری و خبرنگاری که با حسن خلق و روحیه‌ای خستگی‌ناپذیر از سوی او عجین شده بود، ‌از آن مرحومه، چهره‌ای درخشان ساخت که به آسانی از اذهان همقطاران فرهنگ و هنر پاک نخواهد شد. ما نیزدرمرکزهنری رسانه‌ای سلوک‌ وگروه سریال«آقای قاضی» در این سوگ با شما همدردیم و از خداوند متعال برای ایشان رحمت ومغفرت الهی و برای شما همکارا ن محترم‌مان درروزنامه جام‌جم، صبری جزیل مسألت داریم.