printlogo


راه «محسن» از فاو تا معراج
قدسی نشست لب حوض حیاط خانه. دستش را توی آب سرد برد، به آسمان همیشه باردار اسفند ماه سال ۴۳ نگاه کرد. بچه ماهی‌های دم طلایی، خود را تو حوض جُم می‌دادند، بازی می‌کردند و با هر تکان انگشت قدسی پا به فرار می‌گذاشتند.

قدسی از جا بلند شد و تا اتاقش که کنار اتاق مادر شوهرش بود رفت؛ بدن سنگینش اجازه زبر و زرنگی را از پاهایش گرفته بود. شکم برآمده‌اش تا نهایت آخر سنگین شده بود؛ ران پاهایش تیر می‌کشید. پله‌های ایوان را یکی یکی بالا رفت. به اتاق مادر شوهرش نگاه کرد. در اتاق چوبی را پس زد. رفت داخل. به آینه تاقچه اتاقش زل زده بود. بدنش تیر می‌کشید. 
آفتاب سرد آخر زمستان داشت از حیاط خانه مادر شوهرش می‌رفت که قدسی لب‌هایش را گزید. در اتاق مادر شوهرش را کوبید.
_ نفسم بالا نمی‌آید. 
عبدا... موتور یاماهایش را دم درخانه‌اش توی خیابان پانزده خرداد نجف‌آباد خاموش کرد. در خانه تا آخر باز بود؛ تمام لامپ‌های صد خانه می‌سوخت. صدای همهمه از خانه بیرون زده بود. هوای سرد و سنگین را حس کرد. وارد حیاط خانه شد؛ مادرش هراسان دوید.
_ قدسی چند ساعته داره درد می‌کشه. 
دستش را به آسمان کشید. « ایشالا زودتر فارغ بشه...» 
عبدا... از این سر حیاط تا آن سر حیاط خانه را رفت. بی‌تابی کرد. به دیوار کاهگلی خانه تکیه زد. صدای جیغ خفه‌ قدسی زیر گوشش امانش را بریده بود. تا به خودش بجنبد مادرش دله بزرگ حلبی را داد دستش و گفت: «آب حوض را خالی کن. میگن زنت زودتر فارغ میشه...»
عبدا... دله دله آب حوض را خالی کرد. زیر لب ذکر می‌گفت. چند تا بچه ماهی کوچک را داخل دله نگه داشت. آب حوض که به آخر رسید صدای گریه نوزاد پیچید توی خانه عبدا... .
عبدا... روی دستک حوض ایستاد، بلند و رسا اذان را اقامه کرد. محسن  اتاق خانه عبدا... و قدسی را روشن کرد.
مارش جنگ نواخته شده بود که محسن کشتارگاه و گوسفند کشتن همراه پدرش را رها کرد و تا مقر شهید مدنی لشکر نجف اشرف اهواز رفت. توی گردان پیاده جای گرفت. سپیده صبح هنوز خط روشنش را وسط آسمان نینداخته بود که محسن ساعت مچی سیکو 5 را بست. عطر گل‌محمدی را که از بازار کنار حرم امام رضا خریده بود به گردنش مالید. سنگر به سنگر رفت و رزمنده‌های تازه آموزش دیده را بیدار کرد. اولین نفری بود که می‌دوید و رزمنده‌ها به دنبالش، تا نفس داشتند می‌دویدند. اولین نفری بود که روی خاک‌های نم‌دار کنار اروند دراز می‌کشید، سینه‌خیز می‌رفت، سیم خاردارها را رد می‌کرد، آخر تمرین همه سربازها را به خط می‌کرد و کنار رزمنده‌ها می‌ایستاد و می‌گفت: «امروز روز آرام است، شما طوفان را تصور کنید...»
 سر ظهر حاج احمد کاظمی بیسیم زد: «محسن جان! نیروهایت را سمت خسروآباد ببر... تا رأس بیشه را زیر نظر بگیر...»
‌زمستان سال 64 بود که محسن سنگر هدایت را نزدیک اروند بنا کرد. همه لشکرها درگیر راه فتح فاو بودند. محسن برای حاج احمد پیغام فرستاد: «با علی هاشمی فرمانده قرارگاه نصرت هماهنگ کردیم عملیات فریب راه بیندازیم.» 
حاج احمد گفت: «ریش دست خودت و قیچی دست علی هاشمی.» 
گردان محسن سی و سه سنگر خالی از رزمنده را کنار هور بنا کرد. لایه نازکی از گرد و خاک به صورت آفتاب سوخته محسن نشسته بود. محسن کیسه‌های شن را روی هم چید. لوله پلیکا را کنار کیسه‌ها جا داد؛ چیزی شبیه تانک درست کرده بود. 
محسن به مرتضی صحراگرد، راننده کامیون لشکر گفت: «روزی چند بار مسیر خسروآباد تا هور را برو و برگرد...» صحراگرد خندیده بود: «خسته نشی تو؛ گازوئیل زیاد آوردید؟...» 
هلیکوپترهای شناسایی عراقی بالا سر هور جولان می‌دادند. محسن و گردان پیاده حواس لشکر عراق را پرت کرده بود. چقدر پوتین و کلاه بدون صاحب را جمع کرده و توی سنگرها کاشته بودند. محسن با صاحب کلاه‌های بی‌صاحب حرف می‌زد. «شب عملیات حسابی حواس ارتش عراق را پرت کنید.»
‌عرض ۵۰۰ متری رودخانه اروند سر ناسازگاری گذاشته بود. راه فتح شهر نفت، خرما و نمک یعنی فاو بسته بود. رودخانه سرکشی می‌کرد. روزی چند بار جزر و مد را به رزمنده‌ها می‌چشاند. آن طرف‌تر محسن سرگرم بازی دادن دیده‌بان‌ دکل‌های عراقی بود. اروند رام نمی‌شد. سواری نمی‌داد. رزمنده‌ها آرام‌ترین حالت اروند را در 36 ساعت آینده روز 
22 بهمن سال 64 را پیش‌بینی کرده بودند. محسن تا کمر در رودخانه اروند ایستاده بود. زمان از دستش در رفت. چشمان تیله‌ای‌اش برق می‌زد، زیر نورافکن‌های عراقی که روی اروند را روشن کرده بودند.بچه‌های گردان شناسایی گزارش داده بودند که عراق نیروهایش را کشیده طرف هور. کمرش تیر می‌کشید. نور نورافکن تا یک متری خط ساحل ایران را روشن کرده بود. محسن لب‌هایش را روی هم فشار داد.گوش به زنگ برای اعلام بیسیم بود. شب‌های عملیات، هر ثانیه انتظار، عمری طول می‌کشید. نم‌نم باران شب عملیات شروع شد. سرما از لباس بارانی محسن رد شد و کنار رگی نزدیک کلیه‌اش نشسته بود. بیسیم روشن شد. خشی کرد. از قرارگاه بود: «لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِی الْعَظِیمِ...» به ثانیه‌ای نکشید که زیر توک توک باران قایق‌های تندرو حامل تانک و تجهیزات روشن شدند؛ از شش نقطه مختلف زیر آتش ارتش عراق، عرض سرکش اروند را رد کردند. به مرز رودخانه اروند و فاو رسیدند.محسن چند قدم از لب ساحل اروند به طرف فاو دوید. گردان حسین طبق نقشه در فاصله کمی از هم جاگیر شدند. اولین خط سنگرهای عراقی تصرف شد. غواص‌ها از آب بیرون آمدند. گلوله و آتش بود که از هر دو طرف می‌بارید. محسن تحمل ماندن در سنگر هدایت را نداشت، به جای خالی ساعت روی مچ دستش نگاه کرد. تاریکی غلیظ و سنگینی همه جا را فرا گرفته بود. نورهای نورافکن آتش و گلوله، تاریکی را نمی‌شکافت. پاتک سهمگین عراق هر لحظه بیشتر می‌شد. التهاب بین خطوط موج می‌زد. محسن رو به گردانش کرد. بلند داد زد: «کُپ نکنید... بدو بدو...» 
بوی باروت و گوگرد سوخته دور تا دور گردان محسن را چسبیده بود. محسن گردانش را جا گیر کرد، صدای فریاد ا... اکبر لحظه به لحظه از بیسیم رشته افکار محسن را می‌گسست. کنار سومین سنگر فتح شده نشست. گلوله تک‌تیرانداز عراقی جمجمه محسن را درنوردید. نورافکن‌های روشن سنگر فتح شده عراقی همزمان خاموش شد. علی هاشمی توی بیسیم فریاد زد: «محسن، محسن خدابنده... سپیده دم فاو هستیم، معراج نری‌ها...»

‌27 روز از بهمن 1364 گذشته بود
محسن خدابنده، فرزند عبدا...در بیست و یکمین روز ازبهمن سال1343 در نجف‌آباد اصفهان به دنیا آمد.اوتحصیلاتش راتا دیپلم تجربی در دبیرستان منتظری ادامه داد و قبل از این که به جبهه برود، دانش‌آموز بود. او در جبهه تا فرماندهی گردان پیاده ارتقا پیدا کرد که نشان از تدبر و توان او در این مهم دارد. عملیات والفجر8 که شروع شد، نام حسین هم به لیست شهدای این عملیات در فاو اضافه شد. 27 روز از بهمن 1364 گذشته بود که ترکشی داغ و برنده به سر محسن اصابت کرد و او را از قفس تن، رهاند. پیکر او را در قبر شماره 32 از ردیف 9 قطعه سوم گلزار شهدای نجف‌آباد به یادگار گذاشتند تا در روز موعود، همراه سرور و مولایش حضرت حجت(عج) برای قیام آخرالزمان، سر از خاک بردارد... روحش شاد و قرین رضوان الهی باد.

زهرا شکراللهی  - گروه پایداری