printlogo


پایان، کلیشه‌ بی‌تکرار
«پایان» کلمه‌ای نیست که شنیدنش یک اتفاق تازه باشد... ما بارها و بارها در زندگی به پایان رسیده‌ایم. به پایان یک فیلم، یک کتاب، یک آهنگ. یا کمی متفاوت‌تر؛ پایان یک دوستی، یک رابطه، یک احساس... حتی شاهدِ به پایان رسیدن عمر اطرافیان هم بوده‌ایم. می‌بینید؟ به پایان رسیدن اتفاق عجیبی نیست اما چیزی که آن را تبدیل به کلیشه نمی‌کند، احساس متفاوتی‌است که هربار در پشت خود پنهان می‌کند!

ممکن است یک کتاب را چند‌بار بخوانی و هر‌بار که به جمله آخر می‌رسی، حس متفاوت‌تری را نسبت به دفعه قبل تجربه کنی‌ یا بارها در یک مسیر مشخص شروع به قدم زدن کنی، به پایان راه و مقصد برسی و باز حس روز اول را داشته باشی. 
هر به پایان رسیدنی، مقدمه شکفتن یک حس در درون قلب انسان است. شادی، غم، خشم، پشیمانی... و در پسِ این احساسات_ باز، دنیای سر باز نکرده‌ای وجود دارد که کشف تمام و کمالش، مدت‌ها شریکِ گذرِ وقت آدم می‌شود.
به آخرین‌باری که یک کتاب عاشقانه خواندید فکر کنید. آن حالت عجیبِ وسط قلب‌تان را حس کردید؟ این حس کوچک فقط یکی از اثرات صدها پایانی‌است که در زندگی تجربه کرده‌ایم اما تبعاتش هنوز در روح و قلبِ ما، جاری بوده و به انتها نرسیده است. 
به عقیده من، شاید هر شروعی یک پایان داشته باشد اما، پایانِ یک «پایان» هیچ وقت مشخص نیست. انگار که هر پایان شروعی باشد برای یک حکایت دیگر و از راه رسیدن یک پایان جدید و از نو، تجربه کردن یک حس، این بار به نوعی دیگر!

زهرا سعیدی - اصفهان