برای «پاییز آمد»
چشمانتان را روشن کنید
نمیدانم از میان جان آدمی استخوان سختتر است یا قلب؟ کدام بیشتر تاب میآورد؟ کدام دیرتر میشکند؟ کدامشان زودتر از زیر آوار زندگی برمیخیزد و سرپا میشود؟ آن عضو سرسخت یا این یک مشت گوشت تپنده؟
وعده کرده که به قدرِ وسعمان تکلیف میکند. و وسع قلب و مغز استخوانهایمان را، تحمل شانههایمان را و تاب چشمهایمان را؛ و ظرف صبرمان را خوب میداند.لابهلای اوراق «یک عاشقانه آرام» عشق را ازنادر عزیزابراهیمی آموختم (اگر آموختنی باشد!). میان آهنگ کلمات عین القضاه گشت میزدم که بیشتر شناختمش.درشوق اشعار سعدی،روح غزلهای حافظ،سینه سوخته شهریار،... بود. همه جا بود اما وقتی زنی روایت میکند که شعرِ دلبستگیهایش نه به بال پرواز مردی شیدا میپیچد و نه حتی چیزی به وسعت عشق؛ میان او و خدایش حائل میشود. مینشینم و توی کلمه به کلمه خاطراتش زل میزنم و مشق عاشقی میکنم.
دست کردم در گلستان یار مهربان و روایت گلستان جعفریان از دلدادگی فخرالسادات موسوی چشمم را گرفت. امضای حضرت آقا را که پای خاطرات سیده خانم - همان دلبرجانِ شهید احمد یوسفی- دیدم؛ یقین کردم که این قصه نه خواندنی، که نوشیدنی است. روایت عشقی که نه با تیشهای میان کوه ناتمام میماند. نه جان عاشق میان مثلث و مربع دوست داشتنهای آبکی هدر میرود. عشق از نوع نابش پاک است و متعالی. مثل آنچه پیشتر در روایتهای فرشته شهید منوچهر مدق شنیده بودم. شبیه آنچه در تمام سالهای فاطمیه، پشت دری سوخته و دنبال دستی بسته و در میان چاه و نخلستان سراغ دارم. عشق اگر عشق باشد؛ پاک است و متعالی. سر به زیر است و عاقبت بهخیر. عشق اگر با آرمان دست در دست شد و شانه به شانه، روایتی میشود که همراه با آن دلت میلرزد. میان کلمات راوی از شبهای تاریک انتظار، دلهره به جانت میافتد. بعد از بهت آخرین دیدار، اشکهایت جاری میشود اما وقتی کتاب را تمام میکنی و در و دیوار جلدش را مرور، غرور مینشیند روی شانه احساست.چشمانتان رابه جمال این کتاب روشن کنید وعشق را جایی میان قلب واستخوان لمس کنیدوگرنه که زیستن رابه زنده ماندن بدهکار میمانید.
خاطرات فخرالسادات موسوی،همسر شهید احمد یوسفی به روایت گلستان جعفریان راانتشارات سوره مهر بهزیور طبع آراسته است.
فرشته خوشکلام - مرورنویس