printlogo


وسوسه سرقت از استاد
حدودا 22 سال پیش در خانواده‌ای متوسط به دنیا آمدم. پدرم کارمند یکی از ادارات دولتی بود و مادرم در خانه کار خیاطی می‌کرد و کمک‌خرج خانه بود. دو خواهر کوچک‌تر از خودم دارم. از وقتی به یاد دارم مرا به عنوان فردی باهوش می‌شناختند و هوش و ذکاوتم زبانزد دوست و آشنا بود.

از بچگی و قبل از مدرسه رفتن بسیار کنجکاو بودم و دوست داشتم از همه چیز سردر بیاورم. دور از چشم پدر و مادرم به خصوص پدرم وسایل برقی خانه را بازمی‌کردم تا ببینم داخل آن چیست و به قول معروف دل و روده همه چیز رابیرون می‌ریختم. در مدرسه همه معلمان، مدیر و همکلاسی‌هایم از هوش زیادم حیرت‌ می‌کردند. بدون این‌که درس بخوانم، نمراتم عالی بود. کافی بود هر چیزی را فقط یک بار بشنوم یا ببینم تا در ذهنم حک ‌‌شود و احتیاجی هم به یادآوری نبود.دوران مدرسه را با موفقیت پشت سر گذاشتم و با رتبه عالی وارد دانشگاه شدم و دررشته مورد علاقه‌ام یعنی مهندسی مکانیک مشغول تحصیل شدم. در دانشگاه با افراد زیادی دوست شدم از استاد گرفته تا دانشجو. بعد از حدود یک سال خیلی مورد توجه و اعتماد همه بودم؛ مثلا چند نفر از استادها کلاس را به من می‌سپردند و می‌رفتند و من کلاس را اداره می‌کردم. سینا جزو کسانی بود که روزهای اول با او دوست شدم، کم‌کم جزو بهترین دوستانم شد و شب و روزمان را با هم می‌گذراندیم. سینا هم باهوش بود و مثل خودم سرش درد می‌کرد برای کارهای هیجانی. تا این‌که یک روز یکی از استادان کار بانکی‌اش را به من داد تا پولی برایش جابه‌جا کنم. وقتی خواستم این کار را انجام دهم از روی کنجکاوی موجودی کارتش را گرفتم و دیدم موجودی کارتش حدود پنج میلیارد تومان است. کار را انجام دادم و کارت را برگرداندم. همان شب با سینا بیرون رفتیم تا دوری بزنیم که در صحبت‌ها موضوع موجودی کارت استاد رابه سینا گفتم. سینا کمی به فکر فرورفت و بعد گفت اگر ازموجودی این کارت مثلا500 میلیون تومان کم شود شاید برای آن استاد اتفاقی نیفتد اما زندگی ما را زیرورو می‌کند. باورم نمی‌شد این حرف‌ها را سینا می‌زند. حتی گفتم شوخی این حرف و فکر به آن هم قشنگ نیست. سینا گفت بابا شوخی کردم و بحث را عوض کرد. چند وقت از این موضوع گذشت و یک روز سینا دوباره سر صحبت را باز کرد و گفت ببین سامان از آن روز تا الان ذهنم درگیر این موضوع است و بشدت به آن فکر می‌کنم. من که نمی‌خواستم به روی خودم بیاورم، گفتم کدام موضوع؟ سینا گفت موضوع کارت استاد دیگر! تو موضوع به این مهمی را فراموش کرده‌ای؟ حرف‌هایش را گوش کردم وحقیقتا دلم لرزید ووسوسه شدم. اوگفت ما که نمی‌خواهیم این کار را ادامه بدهیم. اولین و آخرین بار است. کار را شسته و رفته انجام می‌دهیم و هیچ اثری از خودمان به جا نمی‌گذاریم تا دردسر شود. با این پول می‌توانیم به خیلی از آرزوهای‌مان برسیم. فقط هر موقع کارت به دستت رسید یک عکس از آن بگیری کار تمام است. با او مخالفت کردم وزیربار نرفتم.سینا گفت نمی‌خواهد الان جواب بدهی کمی فکر کن، بعد صحبت می‌کنیم. این حرف او زندگی مرا به هم ریخت و تمام روز و شب من فکر کردن به این موضوع شد تا این‌که با خودم کنار آمدم و با سینا وارد کار شدیم. با عکسی که چند وقت قبل به سفارش سینا از کارت استادم گرفته بودم کار را شروع کردیم و با آن توانستیم جابه‌جایی را انجام دهیم. سینا مبلغ‌ 500میلیون تومان به حساب خودش ریخت وگفت نصف آن رابعدا به حسابم می‌ریزد وبه این ترتیب آن کاراشتباه را انجام ‌دادم. حالم خیلی بد بود و مدام به این فکر می‌کردم که اگر دست‌مان رو شود جواب پدر و مادرم راچه بدهم و چه بگویم. ازچیزی هم که می‌ترسیدم، سرم آمد وبا شکایت استادم دست‌من وسینا رو شد و با دستگیری ما و سر از زندان‌ درآوردن‌مان، سرنوشت‌مان عوض شد و برای همیشه مهر سابقه‌داربودن به پیشانی‌مان خورد. فقط می‌توانم بگویم افسوس و صد افسوس که وسوسه پول و دوست نادانم سبب شد خجالت‌زده خانواده‌ام شوم.

مژده مظهری - تپش