printlogo


چند خطی درباره «روزگار سخت» نوشته چارلز دیکنز
قلب حاصلخیز کودک
«اگر از دور به کوک‌تاون می‌نگریستی، آن را همچون مرده‌ای می‌دیدی که در کفنی از مه و غبار پیچیده شده باشد؛ کفنی که در مقابل اشعه خورشید، نفوذ‌ناپذیر می‌نمود.» (بخشی از روزگار سخت)

چشم‌هایی به خون نشسته‌، چشم به راه بودند.
دست‌هایی تکیده و پر از زخم، ماهنامه‌ای آبی‌رنگ را می‌طلبیدند.
پاهایی تاول زده چند مایل می‌رفتند تا زودتر به پستچی برسند و قسمت جدیدی از داستان‌های او را بخوانند.
کارگران می‌دانستند تنها یک نفر از روزگار سخت‌شان سخن خواهد گفت؛ چارلز دیکنز.
روزگار سخت، از بهشتی صنعتی نقاب بر می‌دارد. بهشتی که خورشید، رمق تابیدن ندارد و انسان، هوای نفس کشیدن.
در بهشتی که خورشید غروب نمی‌کرد، دیکنز از حسرت آفتاب می‌نویسد.
 او از روزگاری سخت سخن می‌گوید؛ روزگاری که سودآوری، حقیقتِ هر چیزی نشان داده می‌شد و واحد شمارش انسان، دست‌هایی بود که می‌توانست در خدمت صنعت باشد.
روزگارسخت، روایت بذرهایی آلوده است؛ بذرهایی که خاک قلب را می‌میراند و تنها میوه‌اش مرگ عاطفه است.
دیکنز در سه فراز به بار آمدن این میوه را نشان می‌دهد؛ کاشت، داشت، برداشت.
این سه مرحله، اساس هر پیرنگ است.
ملموس‌ترین پیرنگی که می‌توان دید، پیرنگی‌ست که شخصیت انسان را شکل می‌دهد؛ پیرنگی که کمتر کسی می‌بیند و کمتر نویسنده‌ای می‌شکافد.
بذر کاشته شده در قلب حاصلخیز کودک، درختی پهناور می‌شود. دیگران میوه این درخت را می‌بینند و دیکنز، ریشه‌های نهفته در اعماق روح را.
کمتر نویسنده‌ای چون دیکنز، ردپای شکل‌گیری شخصیت‌ها را در کودکی دنبال می‌کند.
مخاطب چگونگی رشد شخصیت‌ها را می‌بیند و به ریشه رفتارهای او در بزرگسالی پی می‌برد.
دیکنز تنها بستری برای رشد بذرهای مختلف فراهم می‌کند و اجازه می‌دهد هر بذری آنگونه که باید، به بار آید. 
چارلز دیکنز باغبانی‌ست که بذرهای گوناگون را می‌شناسد؛ آنچه که رخ می‌دهد، پیامد طبیعی ظرفیتی‌ است که در شخصیت‌ها شکل گرفته‌ است. به همین دلیل مخاطب انگار با زندگینامه‌های مختلفی روبه‌روست که باهم تلاقی کرده‌اند‌.
این طبیعی بودن، رایحه حیات را به داستان می‌بخشد. نغمه پرندگان، موسیقی گوشنوازی می‌شود و طلوع آفتاب، منظره‌ای دل‌انگیز برای چشم‌ها. با دود کارخانه‌اش نفسمان می‌گیرد و قطره‌های بارانش، بر صورتمان می‌نشیند.
دیکنز داستانش را نمی‌سازد بلکه کشف می‌کند.
در شکن چهره‌هایی پر از چین، پیچ و خم پیرنگش را می‌جوید.
از کفش‌های پاره یک کارگر، قهرمانش را پیدا می‌کند و در سیمای آراسته اشراف ثروتمند، وجدان آلوده ضد قهرمانش را می‌یابد.
از مرگ مادری خانه‌دار و ساده دل، شکوهی آسمانی می‌آفریند و در جسم نحیف یک پیرزن، کنشی پررنگ‌تر از جوانی پر شور به تصویر می‌کشد. در سکوت شب، نجوای محبت را می‌شنود و در چشم‌هایی پوشیده از اشک، عشقی افلاطونی را می‌بیند.
دیکنز از نشانه‌های ناچیز جسمانی، پلی به احوال روحانی شخصیت‌ها میزند.
از رنگ رخساره، خبر از سر درون می‌گیرد و از پنجره‌های غبار گرفته تن، ناپیدایی بیکران را می‌نگرد.
مخاطب در آیینه دیکنز، اسراری از خودش را کشف می‌کند و از او راه و رسم تماشای روح را می‌آموزد.
مردم خسته از «لوژی‌»ها و «ایسم»ها، دیکنز را آموزگار عصر خویش می‌دیدند. اما آموزه‌های او، فراتر از زمانه‌هاست.
در۱۹۴۴سرگئی آیزنشتاین درمقاله‌ای ازتأثیرات چارلزدیکنز بردی‌. دابلیو.گریفیث نوشت؛یکی ازنخستین غول‌های سینما، تکنیک‌های فیلم‌سازی‌اش را ازکسی آموخت که هیچگاه رنگ پرده نقره‌ای را ندید. مونتاژ موازی هنوز هم رنگ و بوی نوشته‌های او را می‌دهد.
چارلز دیکنز تنها یک داستان‌نویس است اما روزگار سخت او، چالشی است برای «لوژی‌»ها و «ایسم‌»هایی که انسان را کالایی برای سوددهی می‌بینند و قلب و عاطفه در بازار پر زرق و برق‌شان جایی ندارد. روزگار سخت، چکامه‌ایست برای طراوت احساس و شبنمی ا‌ست بر گلبرگ‌های پژمرده روح.
دیکنز شعله‌ای می‌افروزد تا قلب زمستانی‌مان را گرم کند‌. در شوره‌زار دل، بذری می‌کارد تا شاید روزی با اشک آبیاری‌اش کنیم و به تماشای گلستانی در درون خویش بنشینیم.

سیدعلی‌اصغر عبدا...‌زاده - مرورنویس