امیدی در دل ناامیدی
ناامیدانه به قلمرو روزنامه نگاه میکردم و در دل، حسرت این را داشتم که چرا نوشتههایم به چاپ نمیرسند؟ مشکل از چیست؟
تازهوارد پرتوقعی بودم که انتظار داشتم از همان بدو ورود، متنهایم یکی پس از دیگری به چاپ رسیده و دیده شوند.
تصمیم گرفته بودم قید همه چیز را بزنم و با نوجوانه خداحافظی کنم اما راستش دلم میلرزید.
من نوجوانه را دوست داشتم، اینکه بمانم و بنویسم حتی اگر به چاپ نرسد هم دوست داشتم اما با ناامیدیهایم چه میکردم؟
چندباری با دوستی که در این مسیر همسفر من بود، صحبت کردیم و هربار به نتیجه همیشگی میرسیدیم. «مریم تو باید ادامه بدی، باید تلاش کنی و باید منتظر نتیجه تلاشهات باشی.»
جملهای ساده اما پر از مفهوم که مرا هرهفته مجبور به قلم زدن میکرد و در این میان نقش معلم امیددهنده نوجوانه (خانم کریمی جانم) خیلی زیاد، پررنگ بود. با این همه، تلاشهای مستمر و سختکوشیها ادامه داشت. اگر نکته سفیدی در آن دوران ناامیدی و سیاه وجود داشت، همین تلاشهای پیدرپی و جانزدنها بود. اما سرانجام کار، قشنگ بود. هنگامی که بیخبر از همه جا تلگرام را باز کردم و با تبریکهای متعددی مواجه شدم که نمیدانستم برای چیست.چندینبار، کلمه به کلمه صحبتهای خانم کریمی را به گوش جان میسپردم و چشمهایم لبریز از اشک بود. اشکی که گویای ذوق وصفناپذیر درونم بود. چه لذتی دارد وقتی نام و عکس و متنی که خودت با جانودل قلم زدهای را در صفحه رسانهای با میلیونها طرفدار ببینی. نوجوانه به من یاد داد باید برای هر چیزی بهایی بپردازم، گاهی بهایش تلاش است و گاهی انتظار... .
مریم کارخیران - خمینیشهر اصفهان