کرمان در اسفند، از قدمگاه تا هفتسین
اسفند که میشود، خودم را آماده میکنم برای روزهای شلوغ و پایان سال، برای اینکه بفهمم دقیقا چقدر گذر کردهام از مرز گذشته.
اسفند که از راه میرسد، دلم هوای کودکیهایم را میکند.همان روزهایی که دست در دست مادرم، راهی بازار شلوغ کرمان میشدیم. بساط شب عید، نور زرد مغازهها و هیاهوی مردم در خاطرم زنده است. خرید ماهی قرمز که انگار از همان لحظه اول، آواز خداحافظی را زمزمه میکرد، تا قوّتویی که مزه نوروز را به جانمان مینشاند.بوی بهار ازکوچهها عبور میکرد.همه در تکاپوی نو شدن بودند.خانهها ازعطر سبزه،گلاب و شیرینیهای عید پر میشد. خانهتکانی، چیدن سفره هفتسین و برق انداختن شیشهها، بخشی از این هیجان بود. لباسهای نو روی تخت پهن بودند و من بیتاب لحظهای که آنها را بپوشم و در آینه تماشا کنم.در دنیای کودکانهام، عمو نوروز قهرمانی واقعی بود. از پاییز، نامهای برایش مینوشتم که زودتر بیاید که زمستان بدون او چیزی کم دارد. مادرم میگفت عمو نوروز، مسافر دوردستی است که هر سال، اسفند که میآید، راه خانهها را پیدا میکند.کرمان در اسفند شهری بود که انگار در آن، همهچیز جریان نوروز را در خود داشت. از قدمگاه تا بازار گنجعلیخان، از بوی قطاب تازه تا حاجیبادامهایی که در دهان آب میشدند. صدای دستفروشانی که سنجد و سکههای براق هفتسین را میفروختند، در گوشم میپیچید. انگار در کرمان، اسفند فقط یک ماه نبود، یک جشن طولانی بود که بوی نو شدن میداد.حالا در روزمرگیها، هنوز هم دلم برای آن انتظارهای شیرین و حال و هوای خاص اسفند تنگ میشود. شاید باید دوباره نامهای برای عمونوروز بنویسم، شاید اینبار زودتر بیاید... .
ساجده وطنخواه - کرمان