رودررو با پدر علم سلولهای بنیادی ایران
روایت «ما»
دراین کتاب دکتر بهاروند دارد داستان زندگیاش را بازگو میکند.روایتِ یک زندگی معمولی، زندگی معمولی کسی که خودش را وقف در راه علمآموزی و تحقیقات و پیشرفت کشورش کرده.
راوی با تمرکز بر روی تحقیقات علمی و پژوهشیاش بر روی سلولهای بنیادی، داستان زندگیاش را برای ما میگوید. آنقدر روان و زنده که انگار با تو و روبهروی تو روی مبل نشسته و دارد برایت حرف میزند، البته نه با زبان سخت و خشکِ یک پژوهشگر علمی، که با لحن صمیمی و خیرخواه کسی که بیهیچ منفعتی، تجربهاش را در اختیار نسل بعدی قرار میدهد تا راه را نشانش بدهد و ازسختیها ومشکلات و شیرینیهای مسیر بگوید.شبیه پدری که فرزندش را با تجربههایش راهنمایی میکند.با این که او دارد از جایی در نزدیکی قله «سلولهای بنیادی» برایمان گزارش میکند اما تلاش کرده مطالب را به سادهترین شکل و حالت برای مخاطب عام تشریح کند تا هم لذتی از فهمیدن اصل مطلب بچشاند و هم خیلی درگیر پیچیدگیهای علمی و اسامی خاص زیستشناسی نشود.
طوری حرف میزند که نه فقط مخاطب خاص حوزهاش، که مثل تویی که مدرک دانشگاهیات ریاضیات محض است، نیز گُلِ مطلب را بگیرد، اینطوری که میگوید ببین راه همین است، سختیهایش این است، شیرینیهایش این است، خواه در مسیر قله سلولهای بنیادی باشی یا نظریات ماکسول!
کتاب از مجموعه تاریخ شفاهی پیشرفت است و از آن کتابهاییست که در این روزگار خودتحقیریمان و «تو نمیتوانی»، بارقه امید است، فَلقیست انگار. در این روزهای سیاهی که برایمان ساختهاند، شاید دارویی باشد برای جوانان نخبه وطن، که بمانند، که بسازند… به سان مهتاب در شب، نور میتاباند بر مسیر سختمان تا قله و تشویقمان میکند که برای رسیدن، به آن چه که باید، حرکت کنیم. میگوید مهم حرکت کردن است، یا به قول خودمان از تو حرکت از خدا برکت.
دکتر بهاروند از حرکت کردنهایش میگوید و تو، از خدا برکت رسیدنهایش را هم میبینی. میخواهد بگوید حتی با دست و پای مجروح و قلب شکسته، باید حرکت کنیم تا حتی اگر نرسیدیم، خیالمان راحت باشد که سعیمان را کردهایم و حسرت نخوریم که از بزرگواری خواندم رفتن همان رسیدن است…
یاسمین فلاحتی - نویسنده