printlogo


من، یکی از دختران بندر
باید بنویسم. هجوم کلمات به مغزم آن‌قدر زیاد است که بعد از مدت‌ها، دلم فقط و فقط نوشتن می‌خواهد.اما چه باید بنویسم؟ حال که نشسته‌ام گوشه‌ای از شهرهای جنوبی ایران، چه باید بنویسم؟

هزارویک حرف توی سرم می‌آید اما دلم می‌خواهد از جنوب بگویم. چون گفتن از اینجا مزه دیگری دارد.سال پیش که رفته بودم خوزستان، احساس می‌کردم بارها در آن کوچه‌پس‌کوچه‌ها راه رفته‌ام. وقتی که محلی‌ها مهمان‌نوازی می‌کردند و انواع غذاها را جلوی ما می‌چیدند هم همین احساس را داشتم.  حالا هم!  دیشب که راه می‌رفتیم در بوشهر، همه چیز برای من هم غریبه بود و هم آشنا.  آدم‌های جنوبی دقیقا مانند تصویری هستند که رسانه‌ از آنها بازتاب می‌دهد.یعنی دلت می‌خواهد حرف بزنند و تو به آهنگ کلمات‌شان گوش بدهی، حتی وقتی که چیزهای خوبی نمی‌گویند. این شاید کمی اغراق‌آمیز باشد. 
اما از من بپذیرید. آدم‌هایی که هوای گرم برای‌شان مطلوب است، آب آشامیدنی را از ایستگاه آب می‌گیرند، همین‌هایی که دریا برای‌شان هویت دارد و شب‌ها کنار ساحل جمع می‌شوند تا فلافل بخورند یا والیبال بازی کنند. اینها چیزی را در قلب من روشن می‌کنند که قبل‌تر در هیچ شهری احساس نکرده بودم.من، جنوب را چه آن‌وقت که خوزستان بودم و چه حالا که کنار خلیج‌فارس نشسته‌ام، جور دیگری دوست دارم.دلم می‌خواهد کمی خیال‌پرداز باشم. لابد من زنی بوده‌‌ام عاشق، در روستاهای جنوبی. که دردهایم را در گوش سنگ‌های ساحل می‌گفتم تا دریا بار غصه‌هایم را جا بدهد در لنجی مسافر.شاید پسربچه‌ای بوده‌ام جنگ‌زده و چشم‌به‌راه پدر.خدا را چه دیده‌ای؟! شاید نامه‌ عاشقانه دختری بوده‌ام؛ تکه و پاره در میان دست‌های پدری متعصب!شاید هم عینک رِیبن جوانکی که دل می‌برد از دخترهای بندر‌. اما حالا گمان می‌کنم زنی هستم میانسال، چادر بندری‌ام را پوشیده نپوشیده راه افتاده‌ام سمت اسکله بندرعباس. باید بچه‌ام را پیدا کنم؛ یا خودش را یا تکه‌ای از گردنبند سوخته‌اش را...

مریم شاهپسندی - نوجوانه