printlogo


در آستانه میلاد امام رضا(ع)
برای تو که همیشه می‌شنوی 
از کودکی صدای صحن حرم تو را به خاطر دارم. نه‌فقط صدای اذان و نوای نقاره‌خانه، بلکه زمزمه‌هایی را که از دل زائران بلند می‌شد، یواشکی‌های زیرلبی که نه بلند بودند و نه بی‌صدا.

 زمزمه‌هایی شبیه حرف‌های دل من. من هم یکی از همان‌هایی هستم که سال‌هاست آمده و رفته، گریه کرده و لبخند زده، امید بسته و جواب گرفته. من هم یکی از همان هزارانی‌ام که گره‌های ذهنم را، گره‌های زندگی‌ام را، شب‌ و روزهای تاریکم را به ضریحت سپردم و تو همیشه شنیدی. از اولین‌باری که دستم را در دست مادرم گذاشتم و از لابه‌لای جمعیت رد شدیم تا برسیم به نزدیک ضریحت، چیز زیادی در ذهنم باقی نمانده اما یادم است که دلم، جانم و وجودم لرزید، بی‌آن‌که بدانم چرا. شاید چون آن نور بی‌پایان برای من نشانه‌ای بود از امن‌ترین جایی که ذهن کودکانه‌ام می‌توانست بشناسد. 
در تمام این سال‌ها، بارها و بارها وقتی دلم از روزگار به درد آمده، وقتی غم جا خوش کرده در وجودم، خودم را رسانده‌ام به حرمت. با دلتنگی، با امید، با بغض، با ترس، با نذر، با شوق. هربار که دلم شکست، راهی حرم شده‌ام. نشسته‌ام همان گوشه‌ همیشگی خودم، با سکوتی پر از حرف و تو خودت شنیده‌ای سکوتم را. نمی‌دانم چطور اما همیشه نشانه‌ای از تو رسیده که یقین کرده‌ام شنیده‌ای و حواست هست. گاهی یک لبخند، گاهی یک راه و گاهی حتی یک قطره اشک که بی‌هوا از چشمم افتاده و سبک‌ترم کرده. همه اینها برای من؛ یعنی تو. گاهی در میان جمعیت، فقط نگاه می‌کردم به آسمان، به کبوترهایی که بی‌ترس روی سنگفرش‌های حرمت می‌نشستند به زائرانی که در خودشان آرام گرفته‌اند. کبوتر و زائر ندارد انگار، در آستان تو، دل‌ها و جان‌ها چه بخواهند، چه نخواهند آرام می‌گیرند. 
نمی‌دانم این‌همه آرامش از کجا می‌جوشد. از آستانت؟ از آن ضریح نقره‌ای که هزاران دست، هزاران بار لمسش کرده‌اند؟ از صدای نقاره‌ها یا شاید از دعایی که هر شب از زبان زائری بی‌نام بلند می‌شود و به آسمان می‌رود و به دست تو می‌رسد؟ 
تو برای من فقط یک امام نیستی. یک تکیه‌گاهی، هم‌صحبتی، هم‌رازی و نگهبان دلم. کسی‌ که به حرف‌های گفته و نگفته‌ام گوش داده و دست‌هایم را گرفته با خانه‌ای طلایی که مثل خانه پدری درش همیشه به رویم باز است. انگار از همان سال‌های دور، وقتی هنوز معنای هیچ چیز را نمی‌دانستم، خودت مهر خانه‌ات را در من کاشتی. از همان سال‌ها که در حرمت نماز خواندن پدرم را تماشا می‌کردم تا همین حالا که با دلی پر اما لبی خندان، کنار ضریحت می‌ایستم و فقط نگاهت می‌کنم، عاشق خودت و امن‌ترین خانه‌ای هستم که در این خاک می‌شناسم. 
چه بسیار چیزها که خواستم و دادی و بیشتر از آن، چه بسیار چیزها که نخواستم و تو دانستی که به کارم می‌آید و دادی. همیشه جایی در دل من بوده‌ای که هیچ‌کس نتوانسته به آن راه پیدا کند. تو نه‌فقط در غم و گرفتاری که در شادی هم کنارم بودی و من گاهی آن‌قدر سرگرم بالا و پایین‌های زندگی بوده‌ام که فراموش کرده‌ام شکر کنم اما تو باز هم، بزرگوارانه، کنارم ماندی و رهایم نکردی. 
امروز، در آستانه تولدت، دلم پر است. پر از خاطراتی که با تو زیسته‌ام. پر از شب‌هایی که با امید، با عشق و با تمنا به تو پناه آورده‌ام. پر از سحرهایی که با زمزمه نام تو بیدار شده‌ام و حالا تمام این شب‌ها، روزها و واژه‌ها را می‌گذارم برای لحظه‌ای در همین نزدیکی که یک‌بار دیگر روبه‌رویت بایستم و بی‌صدا بگویم: «آمده‌ام آقاجان، باز هم آمده‌ام». و تو را مثل همیشه حس کنم که به رویم لبخند می‌زنی و دری که برایم باز نگه داشته‌ای.

 ساناز قنبری - دبیر چاردیواری