printlogo


قتل به خاطر صدهزار مارک
سال ۹۵ به‌عنوان بازپرس ویژه قتل تهران مشغول فعالیت بودم. مرد جوانی وارد شعبه شد و پرونده‌ای را روی میز من گذاشت. ازاوخواستم خودش توضیح دهدکه چه اتفاقی افتاده است.

پسر جوان درحالی‌که بسیار نگران بود، گفت: آقای بازپرس، چهار روز قبل پدرم از خانه خارج شد و دیگر بازنگشته است. نگران وضعیت او هستیم و می‌ترسیم اتفاقی برایش رخ داده باشد.
پسر جوان ادامه داد: پدرم در کارخرید و فروش دلار وارزهای قیمتی وپول‌های قدیمی است، می‌ترسم بلایی سرش آمده باشد.
پرونده را گرفتم و برای تحقیقات بیشتر به ماموران پلیس آگاهی دستور دادم روی آن کار کنند تا ازسرنوشت مرد دلارفروش به‌نام یحیی باخبر شویم. دو روزبعد افسر پرونده پیش من آمد و گفت: آقای بازپرس، دربررسی دوربین‌های محل زندگی او در خیابان ۱۷شهریور متوجه شدیم که دوستش ازغرب کشور به دیدن یحیی آمده و آنها باخودروی پرشیای اوازخانه خارج شدند.
سریع دستور دادم خانه دوستش شناسایی و او دستگیر شود تا شاید بتوان گرهی از پرونده مفقود شدن یحیی باز کرد.
 بررسی‌های اولیه راانجام دادیم ومتوجه شدیم حسین از خانه‌اش در غرب کشور برای دیدن یحیی خارج شده و دیگر بازنگشته است. به‌همین خاطر خانواده با مراجعه به پلیس گفته بودند که او ناپدید شده و در این زمینه پرونده مفقودی تشکیل دادند.
 وقتی متوجه موضوع شدم پیش خودم گفتم احتمالا این دونفر که درکارخریدوفروش ارز هستند،قربانی جنایت شده‌اند.هیچ ردی از دو مرد میانسال وجود نداشت تا این‌که چند روز بعد خودروی پرشیای حسین درحالی‌که سوخته بود در اطراف قزوین کشف شد.
چند روزی از گم‌شدن دو مرد دلارفروش می‌گذشت و هیچ سرنخی از آنها وجود نداشت. مأموران به هرکجا که می‌شد سر زدند اما ردی از آنها به‌دست نیامد. من هم تحقیقاتم را به مأموران منتقل کردم و از آنها خواستم کارهای شناسایی را انجام دهند، اما هر کاری می‌کردیم گویی قرار نبود از سرنوشت یحیی و حسین باخبر شویم و به نظر می‌رسید پرونده در بن‌بست کامل قرار گرفته است.
یک ماه از ناپدیدشدن این دو گذشته بود که فردی با خانواده یحیی تماس گرفت و ادعا کرد چک شش‌میلیارد تومانی از او دارد که وصول نمی‌شود و از آنها خواست کاری کنند این مرد به طلبش برسد. سریع به مأموران گفتم که سراغ او را بگیرند و مشخص شد که طلبکار به‌نام تقی اهل شهرستان است. دستور بازداشت او را صادر کردم و خیلی زود توسط مأموران دستگیر و به تهران منتقل شد.
 مرد میانسال دستبندزده روبه‌رویم نشست. خواستم حقیقت را بگویم، اما او مدعی شد که من با یحیی معامله‌ای شش‌میلیاردی داشتم و به او پول دادم تا مقداری ارز بخرد، و در مقابل چک شش‌میلیاردی به من داده است. وقتی به بانک رفتم، چک وصول نشد و تازه آن‌موقع بود که فهمیدم او مفقود شده‌است. هیچ خبر دیگری از آنها ندارم و نمی‌دانم چرا من را دستگیر کرده‌اید. او با پول من کار می‌کرد و هر ماه سود آن را به حسابم می‌ریخت و بعد از چند ماه اصل پول را طبق چک، برگشت می‌داد‌. نمی‌دانم چه اتفاقی برای او و دوستش افتاده است و بی‌تقصیر هستم.
هر کاری کردم باز او مدعی بود که هیچ اطلاعی از دو مرد دلارفروش ندارد. دستور دادم بازداشت شود و به دو نفر از مأموران گفتم که به خانه او یا اطرافش بروید شاید ردی به‌دست‌آمد که بتوانیم راز جنایت را کشف کنیم. چراکه می‌دانستم احتمالا تقی در حال دروغ‌گفتن است و خوب می‌داند چه بلایی سر آن دو دوست آمده ‌است.
 فردا ماموران از محل زندگی او بازگشتند و یک تلفن‌همراه را روی میز من گذاشتند. بررسی تلفن نشان می‌دادی متعلق به حسین، یکی از مفقودشدگان است، اما وقتی تقی را برای بازجویی آوردند و دلیل کشف گوشی در خانه‌ او را پرسیدم، گفت: «نمی‌دانم این گوشی متعلق به چه کسی است و در خانه‌ من چه ‌کار می‌کرده.» بازهم طفره رفت و هرگونه اطلاع از سرنوشت آن دو را تکذیب کرد.همه شواهد علیه تقی بود اما او اعتراف نمی‌کرد و هیچ حرف اضافه‌ای نمی‌زد. فقط می‌گفت من از سرنوشت آن دو مرد خبر ندارم و تنها چک شش‌میلیاردی از یحیی طلبکار هستم.
۱۴ماه از ناپدیدشدن آنها گذشت تا این‌که فهمیدم تقی همزمان با گم‌شدن دو مرد دلارفروش به‌همراه یکی از دوستانش به‌نام جعفر در تهران بوده‌است. همین کافی بود تا دستور دهم جعفر توسط مأموران پلیس بازداشت شود. سه روز بعد او روبه‌رویم نشست و ابتدا هرگونه اطلاع از دو مرد گمشده را انکار ‌کرد. ۱۴ماه بود هرکاری می‌کردم به ‌در بسته می‌خوردم. می‌دانستم جعفر آخرین تیر ماست که اگر این هم خطا برود شاید حالا‌حالاها نشود از سرنوشت دو مرد دلارفروش اطلاعی به‌دست‌آورد.
بازجویی از جعفر را شروع کردم تا این‌که راز ناپدیدشدن دو دوست را فاش کرد. مرد میانسال گفت من فقط با تقی به تهران آمده بودم که او هر دو نفر را کشت و اجسادشان را درون چاه انداخت.
از جعفر خواستم هرچه می‌داند بگوید. او که گویی سبک شده بود شروع به صحبت کرد و گفت تقی به من گفت بیا به تهران برویم و برای یک معامله همراهم باش، اگر این کار را انجام بدهی پنج‌میلیون تومان به تو می‌دهم، من هم قبول کردم و در طول مسیر از او پرسیدم که می‌خواهد چه کند.
همشهری‌ام مدعی شد که با دو نفر قرار دارد و می‌خواهد از آنها کلکسیون پول‌های آلمانی بخرد. آنها را در میدان آزادی ملاقات کردیم و قرار شد به سمت اسلامشهر برویم. نزدیک اسلامشهر توقف کردیم و تقی با یکی از آنها به داخل بیابانی رفت تا صحبت کنند. من فکر کردم می‌خواهند پول‌ها را ببینند و من و یک نفر از آنها در داخل خودرو ماندیم. دقایقی بعد تقی آمد و روی صندلی عقب نشست و یکباره با شوکر چند ضربه به مرد فروشنده که کنار من بود زد و او هم بیهوش شد. ترسیده بودم. گفتم تقی چه کار می‌کنی که گفت آن‌یکی را کشتم و این‌یکی را هم باید بکشم.
گیج شده بودم و نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده است. هر دو خودرو را برداشتیم و به سمت شهر ما رفتیم. در منطقه‌ای خلوت با راهنمایی تقی به بالای چاهی رفتیم و تقی هر دو جسد را داخل چاه انداخت و روی آنها را پوشاند و بعد هم آنجا را ترک کردیم و خودروی پرشیا را به آتش کشیدیم.
بعد از این اعترافات بودکه سریع تقی را از زندان خواستم و همان روز بازجویی از او را در ساعات عصرگاهی آغاز کردم. پس‌از اعترافات جعفر، دوستش تقی که همه‌ چیز را برملاشده دید، اعتراف کرد و گفت: به‌خاطر چندصدهزار مارک آلمان که قیمتی بود و چکی که نقشه‌اش به ذهنم رسید آنها را کشتم. با راهنمایی‌های دو متهم، تیمی از کارآگاهان به محل کشف دفن اجساد رفتند و موفق شدند از عمق شش‌متری زمین استخوان‌های دو مقتول را خارج کنند که بررسی‌های پزشکی‌قانونی و آزمایشات نیز نشان ‌داد متعلق به یحیی و حسین است.