نسخه Pdf

پایان خوش یک جنایت!

پایان خوش یک جنایت!

ماجرای قتل مردی که قربانی توطئه همسرش شده بود، پرونده‌ای است که این هفته آن را از زبان کارآگاه پلیس بازگو کرده‌ایم.

سال‌ها قبل افسر جنایی پلیس یکی از شهرهای اطراف تهران بودم. ساعت ۱۰صبح یک روز تابستانی، زنی به پلیس آگاهی آمد و از ناپدید شدن همسرش خبر داد. اوخیلی آرام بود و مدعی شد همسرم پنج روز قبل از خانه خارج شده و بازنگشته است. دوستانش هم از او خبری ندارند.پرونده را گرفتم و مشغول خواندن شدم، زیر‌چشمی زن ۳۸ ساله را نگاه می‌کردم که همچنان خونسرد بود. مرد ۴۷ساله اهالی یکی از محله‌های حاشیه شهر بود و چند سابقه کیفری داشت.10 روز بعد از ناپدید شدن این مرد، فردی با پلیس تماس گرفت و گفت از صبح بوی نامطبوعی در محله پیچیده و کنار سطل زباله شدت آن بیشتر است. ماموران کلانتری به محل رفته و جسد پتوپیچ مردی را کنار سطل زباله پیدا می‌کنند. با اعلام موضوع، راهی محل شدم و با جسد متعفن و در حال متلاشی شدن مرد میانسالی روبه‌رو شدم. پزشکی‌قانونی گفت حداقل یک هفته یا بیشتر از مرگ می‌گذرد و مشخص کردن علت آن، نیاز به بررسی بیشتر دارد.بررسی صحنه را ساعت ۵ عصر تمام کردیم و به خانه رفتم. صبح روز بعد در میان پرونده‌های مفقودی به دنبال هویت جسد کشف‌شده روز گذشته می‌گشتم که متوجه شدم، مقتول خیلی شبیه به پرونده مفقودی مرد ۴۷ ساله است. با خانواده‌اش تماس گرفتم تا به پزشکی‌قانونی بروند و جسد را شناسایی کنند.ساعت ۱۲ ظهر خانواده مراد به اداره آمدند و گفتند جسد کشف‌شده متعلق به مراد است. با مشخص شدن این موضوع، پرونده از مفقودی به قتل تغییر کرد. صبح روز بعد جواب پزشکی‌قانونی آمد و مشخص شد مراد به علت خفگی جانش را از دست داده است.بعد از مراسم خاکسپاری و ترحیم، همسرش را احضار کردم و بازجویی از مهسا آغاز شد. او گفت که همسرش در کار خرید و فروش مواد مخدر و خلافکار بوده که احتمالا هم بر سر همین موضوع به قتل رسیده است.خودم را با حرف‌های همسر مقتول در یک‌قدمی کشف قتل می‌دیدم. تحقیقات روی روابط مراد با خلافکارها را آغاز کردم اما به جایی نرسیدم. هیچ دلیلی به دست نیامد که او به خاطر اختلاف بر سر موادمخدر به قتل رسیده باشد.این بار تمرکزم را روی مهسا گذاشتم و او را زیر نظر گرفتم. متوجه شدم که با چند مرد ارتباط دارد. برای همین او را بازداشت کردم تا گره کور پرونده باز شود، اما او ادعا کرد مراد او را مجبور می‌کرد که با مردان غریبه ارتباط داشته باشد. تحقیقاتم نشان می‌داد حرف‌های او درست است، ولی چیزی به من می‌گفت که مهسا رازی را مخفی می‌کند.وقتی هیچ اعترافی از مهسا در مورد قتل شوهرش به دست نیامد، او با دستور بازپرس پرونده آزاد شد. چند ماه دیگر هم روی قتل کار کردم و نتیجه‌ای به دست نیامد. انگار قرار نبود راز قتل مرد خلافکار فاش شود.هشت سال از قتل مراد می‌گذشت و من کم‌کم در حال انتقال به شهر دیگری بودم و پرونده قتل مراد برایم معمای حل‌نشده باقی مانده بود. دوست نداشتم با پرونده باز از اداره جنایی بروم. برای همین از رئیس خواستم یک ماهی هیچ پرونده‌ای به من ندهد، تا بتوانم راز قتل را فاش کنم.دو ماه به انتقالم مانده بود و من یک ماه وقت داشتم، بار دیگر تحقیقات را از سر گرفتم و این بار فهمیدم مهسا که ۴۶ ساله شده با چند مرد در ارتباط است. از بازپرس پرونده درخواست کردم که زن مراد بار دیگر بازداشت شود که موافقت کرد و گفت یک هفته دستور بازداشت می‌دهم و اگر موفق نشدی، او را آزاد می‌کنم.فرداصبح با دستور بازداشت سراغ مهسا رفتم. او شوکه شده بود که پس از هشت سال هنوز پیگیر پرونده قتل شوهرش هستم.او را بازداشت کردم و فقط ۴۸ساعت در بازداشتگاه بود. هنگامی که او را برای بازجویی آوردم، گفت: سکوت بس است و می‌خواهم همه‌چیز را بگویم. مراد من را بین مردان غریبه پاسکاری می‌کرد و من از دست رفتار و اخلاقش خسته شده بودم. در این بین با پسر۲۲ساله‌ای به نام صابر آشنا شدم و رابطه عاطفی بین ما شکل گرفت. وقتی گفتم که مراد چه بلایی سرم می‌آورد، قول داد کمکم کند از شر او خلاص شوم. یک ماه بعد او پیشنهاد داد لوله بخاری را دستکاری کنم تا دچار گازگرفتگی شود و مرگش طبیعی باشد. این کار را کردم اما موفق نشدم.چند ماه بعد صابر گفت که تنها راه از بین بردن شوهرم خفه کردن اوست.شب جنایت در را باز کردم وپسر جوان به خانه‌ام آمد. او سراغ مراد رفت و خفه‌اش کرد. ساعت ۳ صبح بود که جسد مراد را پتوپیچ کردیم، چند خیابان آن‌طرف‌تر بردیم و در محل خلوتی رها نمودیم. بعد هم دو سالی با صابر بودم و دیگر از او خبری ندارم.با اعترافات مهسا، دستور بازداشت صابر را گرفتم و متوجه شدم او که دیگر ۳۰ ساله است، در یکی از ادارات دولتی کار می‌کند. صبح زود جلوی اداره رفته و قبل از ورود، او را دستگیر کردم.پسر جوان که شوکه شده بود، خیلی زود لب به اعتراف گشود و همه حرف‌های مهسا را تایید کرد. با تکمیل پرونده، آن را برای بازپرس فرستادم. خوشحال بودم که قبل از رفتن از اداره جنایی، آمار پرونده‌های کشف‌نشده‌ام صفر شده بود.چند سال بعد از همکارانم سرنوشت پرونده را پرسیدم که مشخص شد صابر به قصاص محکوم شده و خانواده مراد با گرفتن دیه رضایت داده‌اند و پسر جوان از قصاص رهایی یافته بود.
ضمیمه نوجوانه