نسخه Pdf

خداحافظی آخر

داستان جنایی(قسمت دوم)

خداحافظی آخر

در قسمت قبل خواندید دختری به نام گلپر،حسابدار یک کارخانه عروسک‌سازی است که هنگام صرف غذا پدرش بااو تماس گرفت وحرف‌هایی زدکه باعث نگرانی دخترش شد. گلپر از دوستش نغمه خواست تابرایش مرخصی ردکند و او خودش رابه خانه رساند.

دنبال پدرش گشت و او رادر انباری خانه درحالی‌که حلق‌آویز شده بودپیدا کرد. با فریادی که کشید، توجه همسایه‌ها را به خودش جلب کرد. یکی از همسایه‌ها با پلیس تماس گرفت و بقیه شاهد این صحنه بودند، اما کسی جرات ورود به انباری را نداشت. تا این‌که سرگرد نامور و دستیار و پسردایی‌اش سلطانی وارد محل حادثه شدند و تحقیقات را آغاز کردند.سپس جسد را به آمبولانس منتقل کرده و گلپر را که حال و روز خوبی نداشت، با خود به اداره آگاهی بردند تا به سوالات سرگرد پاسخ دهد.
ادامه داستان...

گلپر روی صندلی مقابل سرگرد نشسته بود. او سرش را میان دست‌هایش گذاشته بود و گریه می‌کرد. سرش هم به‌شدت درد می‌کرد. سرگرد منتظر بود تا گلپر کمی آرام شود. سلطانی آب‌قند برای گلپر درست کرد و با قرص مسکن به او داد. چند دقیقه‌ای گذشت تا حال گلپر بهتر شود. سلطانی هم گوشه‌ای نشست و درحالی‌که وانمود می‌کرد با گوشی‌اش بازی می‌کند، حواسش به گلپر و اظهاراتش بود.
سرگرد پرسید: خانم آذری، حالتون بهتره؟ می‌تونین به سوالات من پاسخ بدین؟
گلپر گفت: بله.
سرگرد گفت: چقدر طول کشید تا از محل کارتون به خونه رسیدین؟ 
گلپر کمی فکر کرد و گفت: یادمه وقتی بابا قطع کرد، به ساعت مچی‌ام نگاه کردم. ساعت 10دقیقه به 2 بود. اما یکی دو ساعتی طول کشید تا برسم خونه. چون نتونستم ماشین رو از پارک دربیارم. یک‌ربعی هم طول کشید تا اسنپ بگیرم. یک‌ساعتی هم توی ترافیک بودم.
نامور با خودش فکر کرد و گفت: با این حساب از زمان تماس پدرتون با شما حدود دو ساعتی گذشت تا پیداش کردین. ساختمون شما دوربین داره؟
گلپر گفت: نه. قرار بود هفته دیگه برای نصب دوربین بیان.
نامور پرسید: ساختمون‌های اطراف چطور؟ جوری که ساختمون شما هم دیده بشه.
گلپر گفت: ساختمون روبه‌رو و کناری ما دوربین داره. اما نمی‌دونم به خونه ما دید داره یا نه.
سلطانی از جایش بلند شد و بدون این‌که نامور حرفی بزند گفت: الان می‌گم بچه‌ها دوربین‌های کوچه رو چک کنن.
سلطانی از اتاق خارج شد و نامور به صحبتش با گلپر ادامه داد.
سرگرد پرسید: شما فکر می‌کنید چرا پدرتون باید خودکشی کنه؟
گلپر گفت: نمی‌دونم. فکر نمی‌کردم یه روز بابا این تصمیم‌ رو بگیره. آخه مشکلی نداشت. من و بابا زندگی خوبی داشتیم.
سرگرد پرسید: مادرتون فوت شدن؟
گلپر گفت: نه. مامان 10سال پیش از بابا جدا شد و با پسرخاله‌اش که از جوونی مادرم رو می‌خواست ازدواج کرد و رفت لندن. ما فقط اینترنتی حال هم رو می‌پرسیم.
سرگرد گفت: رابطه‌تون با مادرتون چطوره؟
گلپر گفت: معمولی. اما من و بابا عاشق هم بودیم. بابا و مامان سنتی و به خواست پدربزرگ و مادربزرگ‌هام ازدواج کرده بودن. هیچ‌وقت عاشق هم نشدن. اما بابا عاشق من بود. ما کنار هم زندگی خوبی داشتیم. هیچ‌وقت بابا رو افسرده ندیدم که متوجه شم به خودکشی فکر می‌کنه. خیلی تصورش سخته، خیلی.
نامور پرسید: یعنی احتمال نمی‌دادین یه روز خودکشی کنه؟
گلپر: نه. به‌هیچ‌وجه. تازه می‌خواستم برای بابا زن بگیرم. مادر یکی از همکارام مجرد بود و چند بار با بابا قرار کافه گذاشته بودیم. اونا از همدیگه خوششون اومده بود. می‌خواستیم بریم خواستگاری که ... .
گلپر زد زیر گریه.
سرگرد گفت: خیلی عجیبه. ازدواج مجدد نشون میده پدرتون به زندگی امید داشته. بنابراین قضیه خودکشی کمی عجیب به نظر می‌رسه.
نامور پرسید: پدرتون دشمنی، چیزی نداشت؟
گلپر گفت: نه. بابا بازنشسته همون کارخونه‌ایه که من اونجا  کار می‌کنم. همه دوستش داشتن؛ منظورتون از این سؤال چیه؟
نامور گفت: خب، اگه هیچ انگیزه‌ای برای خودکشی وجود نداشته باشه، پس باید فرضیه قتل رو بررسی کنیم. براتون نامه‌ای یا نوشته‌ای چیزی نذاشته؟
گلپر گفت: نمی‌دونم. اون‌قدر حالم بد بود که به این چیزا توجه نکردم.
سرگرد گفت: بهتره با دقت بیشتری بگردین و به من اطلاع بدین. می‌تونین تشریف ببرین. فقط اگه چیزی یادتون اومد هر وقتی از روز یا شب بود با این شماره با من تماس بگیرین.
سرگرد کارتش را به گلپر داد و او هم با سر تایید کرد و از او دور شد.
سرگرد با دوستش که در پزشکی‌قانونی کار می‌کرد تماس گرفت تا ببیند گزارش چه زمانی آماده می‌شود. دکتر هم به او گفت گزارش تا شب آماده می‌شود. سرگرد فرضیه قتل را مطرح کرد، اما دکتر اعتقادی به قتل نداشت و فرضیه‌اش خودکشی بود. چون هیچ علائمی از ضرب‌وجرح روی جسد پیدا نکرده بود.
در این بین گلپر به خانه رسید و ناراحت و پریشان وارد آپارتمان شد. سراغ اتاق پدر رفت و خودش را روی تختخواب او انداخت و گریه کرد. بالش پدر را بو کرد و آن را در آغوش گرفت. نگاهش به قاب عکس بالای تخت افتاد که عکس گلپر و پدرش در آن قاب بود. گلپر و پدر در آن عکس از ته دل می‌خندیدند. یاد روزی افتاد که این عکس را گرفتند. یکباره از جایش بلند شد و همه‌جا را با دقت گشت. کشوهای میز و اتاق پدر را وارسی کرد. اما چیز خاصی پیدا نکرد. به اتاق خودش رفت و آنجا را هم با دقت گشت، اما هیچ نامه و دست‌نوشته‌ای پیدا نکرد. به آشپزخانه رفت تا بطری آب را از یخچال بردارد که توجهش به پاکت بالای یخچال جذب شد. آن را برداشت و باز کرد و خواند. متوجه شد پدر خانه را فروخته و تا یکی دو هفته دیگر باید آنجا را تخلیه کند. سریع با سرگرد تماس گرفت و او را در جریان قرار داد. 
سرگرد با سلطانی تماس گرفت و خواست تحقیق کند تا دلیل فروش خانه و خریدار خانه را برایش پیدا کند. در این بین گزارش دوربین‌ها هم رسید. سلطانی و نامور با دقت به فیلم‌های دوربین‌های آن کوچه نگاه کردند و توجه‌شان به ماشینی جلب شد که در ساعت مورد نظر وارد کوچه شده و مقابل ساختمان آنها توقف کرده بود. پلاک ماشین دیده نمی‌شد ولی از گلپر خواستند تا برای شناسایی، خودش را به اداره برساند.

زینب علیپور طهرانی - تپش
ضمیمه نوجوانه
تیتر خبرها