
حکیم طلایی
حکیم را روزی توفیقی حاصل شد که دریک قرعهکشی خانه برنده شود و جایزهای گیرش بیاید. چیزی که سابقهای نداشت و معمولا شانس حکیم در این حوزهها با شانس اینجانب در عرصه تحصیل مو نمیزد.
خوب است درخصوص شانس خود در عرصه تحصیل همینقدر اشاره کنم که این بنده هربار میخواستم زبانانگلیسی۲ را که افتاده بودم پاس کنم، کتابهایش عوض میشد و مجبور بودم براساس کتابهای جدید امتحان دهم و باز وقتی میافتادم مجدد نظام آموزشی تغییر میکرد و از 5 ــ 3ــ 4 به 6ــ3ــ 3 عوض میشد.
القصه، او، یعنی حکیم، خانهای که به اسمش درآمده بود دریافت نمود، اما متوجه شد خیلی خوششانس هم نبوده و خانهاش جزو منازل مسکن ملی است که باید هر چند وقت یکبار حدود 40 اوشلوق پول بدهد تا روند خانه تکمیل شود.
او حتی برای اطمینان به منطقه ساختوساز خانه هم سری زد، ولی متوجه شد که از آن خانه فعلا تنها ایدهاش تکمیل شده و درحالحاضر فقط خاک و شن و ماسه است که گیرش آمده است. اما با وجود این خدا را شکر میکرد که اقشار کمدرآمدی مثل او بالاخره با استفاده از این مسکن در تهرانی که خرید خانه به اندازه سفر به ماه سخت و حیرتانگیز شده است، میتوانند خانهدار شوند و کلاهشان را هم بیندازند بالا جهت خوشحالی.
البته حکیم قرارداد خانه را امضا زد و تا چند ماه رفت زیر بار قسطهایی 40 اوشلوقی. روزهای اول که پول حاصل از فروش کلیهاش را خرج میکرد البته مشکلی نبود اما مشکل از آنجا شروع شد که دومین کلیهاش در مزایده بانک گرو بانک ماند تا دیگر حکیم عضو خاصی برای فروش نداشته باشد.
البته نه اینکه اعضایی نمانده باشد برای فروش. مانده بود! منتها کسی خریدار نبود! ضمنا در همان ماه قسط خانه را هم از 40 به 160 اوشلوق تغییر دادند تا حکیم آخرین ضربه را هم محکمتر بخورد. او با خود فکر میکرد اگر 160 اوشلوق پول داشت که رفیق خوانساری میخواست چه کند و اصلا مگر این طرح نیامده بود تا کمدرآمدها را خانهدار کند؟ الان که بیشتر دارد کمدرآمدها را صاحب فرزند میکند! آنهم دوقلو.
بههرروی، حکیم در همین فکر بود که بر صفحهای تبلیغاتی چیزی مشاهده کرد: «سرمایهگذاری در صندوقهای طلا، ریسکهای معمول خرید و نگهداری فیزیکی سکه طلا نظیر تقلبیبودن و سرقت را ندارد.
درعینحال، بازدهی این صندوقها نزدیک به بازدهی سکه طلاست. علاوهبراین، معامله واحدهای صندوقهای طلا معاف از مالیات بوده و امکان سرمایهگذاری در این صندوقها با مبلغی بسیار کمتر از ارزش یک سکه طلا نیز امکانپذیر است.» او این مطلب را که شنید متوجه شد که میتواند حتی به اندازه ارزن هم که شده طلا بخرد و با بیشتر شدن قیمتش سود کند.
این شد که حکیم آن منزل را فروخت و همه پولش را داد شمش طلا به ارزش چند گرم ناقابل. آن شمش را هم تحویل بانک داد تا از روش سنتی حفاظت از شمش در زیر بالشش پرهیز کند.
القصه، او این کار راهم کرد و چندین اوشلوق پول بیزبان را طلا خرید. البته آن دسته پولهای خوشزبان و سروزباندار را دیگر طلا نخرید و سعی کرد چنین چیزی را کلکسیون کند تا محلی دیدنی شود. روزها به همین منوال گذشت و سرمایه حکیم در بانک بود. تا روزی که تصمیم گرفت برود و شمشها را بفروشد و بزند به زخمی. اما تا اینکار را کرد فهمید قیمت طلا ریزش داشته و ارزش طلای چند اوشلوقیاش حالا فقط چند ریال ناقابلمیلرزد.
او در این قسمت از برنامه بسیار برآشفت، آستین و دستار پاره نمود و بر زمین زد و اینگونه اعتراضش را به همه رساند و رفت پشت تریبون و سخنرانی غرایی کرد.
او، یعنی حکیم فرمود: «یارو با هزار دغل و دعوی و دزدی علمی و پژوهشی جذب برخی نهادهای علمی میشود، سالی چندوچند مقاله مشارکتی و کتاب بیسروته بیرون میدهد، حال جنابعالی میخواهی بنشینی گوشهای با دقت و توجه تمام در جمیع عمر با وسواس علمی، 3 ــ 2 متنی در ژورنالهای خارجی چاپ کنی و مویی سفید کنی که شاید روزی مردم بحرانزده جامعه قدر دانش و فضلت را بدانند! این حرامکردن عمر است. باید زیر میز این شیادها زد.
اصرار بر رقابت با این شیادها مثل این است که تمام روز را گرسنه بمانی تا ثابت کنی در خانه حق با تو بوده! یا مانند این است که بروی معتاد شوی تا به همه بگویی تربیت خانوادهات را دوست نداری. چرا فضلا بیهوده برای تنبه و آگاهی قومی که نان نفهمیشان را میخورند تلاش کنند؟ راهحل قویشدن است.
راهحل این است که لنگ یک قران دوزار فلان اندیشکده و دانشگاه نماند وحکمت را در وهله اول صرفا چراغی برای تنویرافکار و عقاید خود پیگیری نمود و در شئون بعدی اگر کسی یا جامعهای یا ارگانی شعورش را داشت و تقاضایش بود عرضه شود.»
وقتی ارگانهای علمی عصبانیت حکیم و پشیمانی او از طی چندین سال عمر علمی را در او دیدند از او خواستند دست نگه دارد و برود سراغ شغلی دیگر. اینگونه حداقل جیبش بدون پول نمیماند.اینطور شد که حکیم تشریف برد محلههای اطراف تهران و تبدیل شد به دلال این کار؛ البته فقط یک چالش ریز برای حکیم به ارمغان آورد. حکیم بلد نبود غیرواقعی حرف بزند. این باعث شده بود که هیچ موفقیتی در این کار بهدستنیاورد. بعد ازهفت سال البته آسیبشناسی کردند و فهمیدند وقتی حکیم میخواهد مالی را بفروشد به عیبهایش نباید اشاره کند.
سیدسپهر جمعه زاده
القصه، او، یعنی حکیم، خانهای که به اسمش درآمده بود دریافت نمود، اما متوجه شد خیلی خوششانس هم نبوده و خانهاش جزو منازل مسکن ملی است که باید هر چند وقت یکبار حدود 40 اوشلوق پول بدهد تا روند خانه تکمیل شود.
او حتی برای اطمینان به منطقه ساختوساز خانه هم سری زد، ولی متوجه شد که از آن خانه فعلا تنها ایدهاش تکمیل شده و درحالحاضر فقط خاک و شن و ماسه است که گیرش آمده است. اما با وجود این خدا را شکر میکرد که اقشار کمدرآمدی مثل او بالاخره با استفاده از این مسکن در تهرانی که خرید خانه به اندازه سفر به ماه سخت و حیرتانگیز شده است، میتوانند خانهدار شوند و کلاهشان را هم بیندازند بالا جهت خوشحالی.
البته حکیم قرارداد خانه را امضا زد و تا چند ماه رفت زیر بار قسطهایی 40 اوشلوقی. روزهای اول که پول حاصل از فروش کلیهاش را خرج میکرد البته مشکلی نبود اما مشکل از آنجا شروع شد که دومین کلیهاش در مزایده بانک گرو بانک ماند تا دیگر حکیم عضو خاصی برای فروش نداشته باشد.
البته نه اینکه اعضایی نمانده باشد برای فروش. مانده بود! منتها کسی خریدار نبود! ضمنا در همان ماه قسط خانه را هم از 40 به 160 اوشلوق تغییر دادند تا حکیم آخرین ضربه را هم محکمتر بخورد. او با خود فکر میکرد اگر 160 اوشلوق پول داشت که رفیق خوانساری میخواست چه کند و اصلا مگر این طرح نیامده بود تا کمدرآمدها را خانهدار کند؟ الان که بیشتر دارد کمدرآمدها را صاحب فرزند میکند! آنهم دوقلو.
بههرروی، حکیم در همین فکر بود که بر صفحهای تبلیغاتی چیزی مشاهده کرد: «سرمایهگذاری در صندوقهای طلا، ریسکهای معمول خرید و نگهداری فیزیکی سکه طلا نظیر تقلبیبودن و سرقت را ندارد.
درعینحال، بازدهی این صندوقها نزدیک به بازدهی سکه طلاست. علاوهبراین، معامله واحدهای صندوقهای طلا معاف از مالیات بوده و امکان سرمایهگذاری در این صندوقها با مبلغی بسیار کمتر از ارزش یک سکه طلا نیز امکانپذیر است.» او این مطلب را که شنید متوجه شد که میتواند حتی به اندازه ارزن هم که شده طلا بخرد و با بیشتر شدن قیمتش سود کند.
این شد که حکیم آن منزل را فروخت و همه پولش را داد شمش طلا به ارزش چند گرم ناقابل. آن شمش را هم تحویل بانک داد تا از روش سنتی حفاظت از شمش در زیر بالشش پرهیز کند.
القصه، او این کار راهم کرد و چندین اوشلوق پول بیزبان را طلا خرید. البته آن دسته پولهای خوشزبان و سروزباندار را دیگر طلا نخرید و سعی کرد چنین چیزی را کلکسیون کند تا محلی دیدنی شود. روزها به همین منوال گذشت و سرمایه حکیم در بانک بود. تا روزی که تصمیم گرفت برود و شمشها را بفروشد و بزند به زخمی. اما تا اینکار را کرد فهمید قیمت طلا ریزش داشته و ارزش طلای چند اوشلوقیاش حالا فقط چند ریال ناقابلمیلرزد.
او در این قسمت از برنامه بسیار برآشفت، آستین و دستار پاره نمود و بر زمین زد و اینگونه اعتراضش را به همه رساند و رفت پشت تریبون و سخنرانی غرایی کرد.
او، یعنی حکیم فرمود: «یارو با هزار دغل و دعوی و دزدی علمی و پژوهشی جذب برخی نهادهای علمی میشود، سالی چندوچند مقاله مشارکتی و کتاب بیسروته بیرون میدهد، حال جنابعالی میخواهی بنشینی گوشهای با دقت و توجه تمام در جمیع عمر با وسواس علمی، 3 ــ 2 متنی در ژورنالهای خارجی چاپ کنی و مویی سفید کنی که شاید روزی مردم بحرانزده جامعه قدر دانش و فضلت را بدانند! این حرامکردن عمر است. باید زیر میز این شیادها زد.
اصرار بر رقابت با این شیادها مثل این است که تمام روز را گرسنه بمانی تا ثابت کنی در خانه حق با تو بوده! یا مانند این است که بروی معتاد شوی تا به همه بگویی تربیت خانوادهات را دوست نداری. چرا فضلا بیهوده برای تنبه و آگاهی قومی که نان نفهمیشان را میخورند تلاش کنند؟ راهحل قویشدن است.
راهحل این است که لنگ یک قران دوزار فلان اندیشکده و دانشگاه نماند وحکمت را در وهله اول صرفا چراغی برای تنویرافکار و عقاید خود پیگیری نمود و در شئون بعدی اگر کسی یا جامعهای یا ارگانی شعورش را داشت و تقاضایش بود عرضه شود.»
وقتی ارگانهای علمی عصبانیت حکیم و پشیمانی او از طی چندین سال عمر علمی را در او دیدند از او خواستند دست نگه دارد و برود سراغ شغلی دیگر. اینگونه حداقل جیبش بدون پول نمیماند.اینطور شد که حکیم تشریف برد محلههای اطراف تهران و تبدیل شد به دلال این کار؛ البته فقط یک چالش ریز برای حکیم به ارمغان آورد. حکیم بلد نبود غیرواقعی حرف بزند. این باعث شده بود که هیچ موفقیتی در این کار بهدستنیاورد. بعد ازهفت سال البته آسیبشناسی کردند و فهمیدند وقتی حکیم میخواهد مالی را بفروشد به عیبهایش نباید اشاره کند.
سیدسپهر جمعه زاده