نسخه Pdf

اعتراف مادربزرگ به قتل

اعتراف مادربزرگ به قتل

10سال قبل در یکی از شهرهای شرق کشور افسر اداره جنایی پلیس آگاهی بودم. شهر کوچکی بود اما بیشتر جرم‌هایش سرقت منزل یا سرقت مسلحانه احشام بود. سه‌سالی می‌شد که در این شهر بودم و دیگر تک‌تک مجرمان را می‌شناختم.

یک ماه از خدمت من در این شهر مانده و قرار بود به‌زودی با درجه سروان‌تمام به مرکز استان بروم. از قتل و سرقت مسلحانه و جنایت خسته شده بودم و می‌خواستم وقتی به پلیس‌آگاهی مرکز استان می‌روم در دایره سرقت خودرو کار کنم.عصر سرد یک روز پاییزی در حال رفتن به سمت خانه بودم که همکارم تماس گرفت و گفت در یکی از محلات شهر پیرمردی فوت کرده و از آنجا که مرگ مشکوک است، بازپرس درخواست کرده سر صحنه بروید و ماجرا را بررسی کنید. آدرس را گرفتم و راهی محل شدم. چند نفری جلوی در خانه ایستاده بودند و پچ‌پچ می‌کردند. یکی می‌گفت سکته کرده و دیگری می‌گفت پاهایش لیز خورده و افتاده است. وارد حیاط خانه شدم که شلوغ‌تر از کوچه بود، به افسر کلانتری گفتم که افراد اضافی را  به بیرون از خانه راهنمایی کنند. وقتی می‌خواستم وارد ساختمان شوم، پیرزنی مویه‌کنان اشک می‌ریخت که توجهم را جلب کرد. وسط پذیرایی پیرمردی ۸۳ ساله رو به سقف افتاده بود و از گوشش مقداری خون آمده بود. دو فرزندش داخل اتاق بودند و گریه‌کنان مدعی شدند که پدرشان سکته کرده و جانش را از دست داده است. دقایقی بعد افسر تشخیص‌هویت، جسد را همراه پزشک‌قانونی معاینه و به من گفت هیچ جای زخم یا درگیری روی بدن نیست و جسد سالم است. از همسر پیرمرد سؤال کردم که گفت همسرم در پذیرایی حالش بد شد. در حال رفتن به اتاق‌خواب بود که یکباره زمین افتاد و از گوشش خون آمد. ترسیده بودم و عروس و پسرم که طبقه بالا بودند را صدا زدم و آنها هم به کمک آمدند و اورژانس را خبر کردند که دیگر دیر شده بود. پسر این زن هم گفته‌های مادرش را تایید و همان روایت را تعریف کرد.با بازپرس جنایی تلفنی صحبت کردم و دستور داد جسد به پزشکی‌قانونی برود و پرونده تا زمان آمدن جواب تخصصی پزشکی‌قانونی باز بماند اما به‌دلیل این‌که سرنخی از قتل پیرمرد وجود ندارد، کسی دستگیر یا احضار نشود. ساعت ۱۰:۳۰ شب بود که از آن خانه قدیمی بیرون زدم اما حس و تجربه‌ام می‌گفت مرگ پیرمرد ۸۳ ساله عادی نیست، حتی این موضوع را به بازپرس هم گفتم که دستور تحقیقات بیشتر را داد. دو ماهی از مرگ پیرمرد گذشته بود و کم‌کم داشتم پرونده‌اش را فراموش می‌کردم که بازپرس جنایی شهر زنگ زد و گفت به شعبه بیا، گفتم اتفاقی افتاده است؟ گفت بیا خودت می‌فهمی.آخر وقت اداری به دادسرا رفتم و بازپرس برگه پزشکی‌قانونی را جلویم گذاشت و گفت بخوان. از اسم و آدرس متوفی فهمیدم همان پیرمرد ۸۳ ساله است.نظریه پزشکی‌قانونی نشان می‌داد دلیل مرگ، ضربه به سر به علت درگیری یا هول دادن است. 
وقتی برگه را خواندم، بازپرس گفت بی‌سر و صدا قاتل را شناسایی و دستگیر کن و مراقب‌باش این ماجرا تبدیل به درگیری طایفه‌ای نشود. از دادسرا بیرون آمدم و به این فکر می‌کردم چرا باید پیرمرد ۸۳ ساله را کسی به قتل برساند. ساعت۴عصر و شهر نیمه‌خلوت بود که به خانه رفتم. صبح زود به اداره رفتم و موضوع را با رئیسم در میان گذاشته و سریع به سمت خانه مقتول حرکت کردم. هیچ‌کس در را باز نکرد. از همسایه‌ها پرس‌و‌جو کردم که گفتند خانواده حاجی بعد از مرگش طاقت نیاورده و از اینجا رفتند. دیگر شکم به یقین تبدیل شد که قتل خانوادگی است. بدون این‌که کسی شک کند سراغ اقوامش رفتم اما کسی ازهمسر حاجی خبر نداشت.همه شهر و روستاهای اطراف را گشتم اما انگار آب‌شده وبه زیرزمین رفته‌اند. بایکی ازهمکارانم درمرکز استان تماس گرفتم وموضوع راگفتم که گفت پیگیری می‌کند.یک هفته بعد همکارم زنگ زدوگفت مخفیگاه پیرزن ۸۱ ساله را در مرکز استان پیدا کردم و خودت بیا دستگیرش کن، سریع نیابت قضایی گرفتم و راهی مرکز استان و آدرس اعلامی همکارم شد. پیرزن و عروس و پسرش در آن خانه بودند. همگی را دستگیر کرده و بازگشتم. تحقیقات را اول از پسر وعروس خانواده آغاز کردم. آنها که از بازداشت خود شوکه بودند، مدعی شدند نمی‌دانند چرا بازداشت شده و فقط به خواست مادرشان که طاقت داغ حاجی را نداشت، از شهر کوچ کرده‌اند. تحقیقات بیشتر نشان‌داد آنها راست می‌گویند و بلافاصله با هماهنگی بازپرس پرونده آزاد شدند. سراغ پیرزن ۸۱ساله رفتم که او همان اول به قتل همسرش اعتراف کرد وگفت: شوهرم بداخلاق بودوبه همه‌چیز گیر می‌داد.همیشه دعوا داشتیم و یک روز خوش ندیدم. روز حادثه بازهم درگیر شدیم که من هولش دادم و او روی زمین افتاد و از گوشش خون آمد. ترسیدم به کسی بگویم من هولش دادم و جوری صحنه‌سازی کردم که انگار حالش بد شده و زمین خورده است. ازریختن آبرویم می‌ترسیدم و نتوانستم واقعیت را بگویم. بعد هم برای فرار از قانون بهانه‌کردم، طاقت زندگی در خانه‌ای که شوهرم مرده را ندارم و پسرم قبول کرد به مرکز استان برویم.با اعترافات پیرزن به قتل همسرش، پرونده را تکمیل و برای قاضی فرستادم و آخرین پرونده جنایی‌ام در مدت‌خدمت در این شهر را کشف کردم.
ضمیمه نوجوانه