روی خط راست
من راه رفتن روی یک خط را بلد بودم. میدانستم چطور روی موزائیک ها پا بگذارم تا از خطهایش فراتر نروم و یاد گرفته بودم که از گوشه پیادهرو راه رفتن و در خطر نبودن، یعنی چه! بلد بودم آسه برم و آسه بیایم تا مبادا خشی به خیشی بیفتد و آبی تکان بخورد. من همیشه همان دختر محتاطی بودم که دلش نمیخواست سر به هوا باشد، تصمیمهایش را با کمترین درصد خطا می گرفت و جرأت نداشت که مسئولیت کارهایش را قبول کند، پس بدون تایید آدمها آب هم نمیخورد! من همانی بودم که دست دوستانش را میگرفت تا مبادا پایشان بشکند و میترسید از اینکه کسی، جایی زمین بخورد و آسیبی ببیند. پس چه میکرد؟ پرهیز از تجربههای جدید ولو عاقلانه!دروغ چرا؟ من از تغییر میترسیدم؛ از شکست خوردن و بلند نشدن هم.
عادتم بود یک گوشه بنشینم و منتظر بمانم که اتفاقی بیفتد یا کسی از جایی بیاید و من را مجبور کند که تجربهای جدید را به زندگیام اضافه کنم. خیال میکردم تجربهای خوب است که چشیدنش استرس نداشته باشد، تنش و فکر و خیال نداشته باشد. شما را نمیدانم اما من از راه رفتن روی لبه جدولها و گذر از خیابونی که تا حالا نرفته بودم هم میترسیدم؛ از گم شدن و برنگشتن هم!
حال که وارد دههسوم از عمرم شدهام، میدانم که قرار نیست همه چیز به آدم خوش بیاید. میفهمم که همیشه یک راه راست را طی کردن، همان انتخاب عاقلانهای نیست که گمان میکردم و این صراط مستقیم که میگویند، شاید نامش مستقیم باشد اما رسمش، چیز دیگری است. راستش را بخواهید، گاهی مجبور میشویم جاده اصلی را رها کنیم و در خاکی بپیچیم. گاهی زندگی آن روی لجبازش را نشانمان میدهد و مجبور میشویم که با ترس، با غم، با تردید، با ندانستن دل به دل تجربهها بدهیم و جرأت به خرج دهیم.
درباره فرداها نمیدانم؛ شاید روزی برسد که نترسم. شاید روزی مثل امروز که نشستهام در دفتر روزنامه جام جم و برای دویستمین شماره از نوجوانه مینویسم، به این نتیجه برسم که دیگر چیزی من را از زندگی نمیرساند. شاید آن روز آغوشم برای تجربههای جدید باز باشد.
مریم شاهپسندی - دبیر تحریریهعادتم بود یک گوشه بنشینم و منتظر بمانم که اتفاقی بیفتد یا کسی از جایی بیاید و من را مجبور کند که تجربهای جدید را به زندگیام اضافه کنم. خیال میکردم تجربهای خوب است که چشیدنش استرس نداشته باشد، تنش و فکر و خیال نداشته باشد. شما را نمیدانم اما من از راه رفتن روی لبه جدولها و گذر از خیابونی که تا حالا نرفته بودم هم میترسیدم؛ از گم شدن و برنگشتن هم!
حال که وارد دههسوم از عمرم شدهام، میدانم که قرار نیست همه چیز به آدم خوش بیاید. میفهمم که همیشه یک راه راست را طی کردن، همان انتخاب عاقلانهای نیست که گمان میکردم و این صراط مستقیم که میگویند، شاید نامش مستقیم باشد اما رسمش، چیز دیگری است. راستش را بخواهید، گاهی مجبور میشویم جاده اصلی را رها کنیم و در خاکی بپیچیم. گاهی زندگی آن روی لجبازش را نشانمان میدهد و مجبور میشویم که با ترس، با غم، با تردید، با ندانستن دل به دل تجربهها بدهیم و جرأت به خرج دهیم.
درباره فرداها نمیدانم؛ شاید روزی برسد که نترسم. شاید روزی مثل امروز که نشستهام در دفتر روزنامه جام جم و برای دویستمین شماره از نوجوانه مینویسم، به این نتیجه برسم که دیگر چیزی من را از زندگی نمیرساند. شاید آن روز آغوشم برای تجربههای جدید باز باشد.
تیتر خبرها