حکیم فیلمساز میشود
چندی پیش بود که حکیم جهت ارتقای سطح فرهنگ جامعه ازجا برخاست و خواست چند نوجوان را به سینمای بلاد ببرد. یک قران و دوزارش را روی هم گذاشت و قصد بلیتخریدن کرد.
لیست فیلمهای گیشه را که مطالعه نمود، آه از نهادش برخاست و سر در گریبان فرو برد. چراکه هیچ فیلمی برای این نوجوانان بختبرگشته در لیست اکران نبود. انگار نوجوان بختبرگشته اصلا وجود خارجی ندارد و مردم از سن کودکی به جوانی جهش میکنند.مصرانه دست بچهها را گرفت و کشید و همگی بهطرف منزل حکیم عزیمت کردند.حکیم تیوی را راهاندازی و در گوگل شروع به جستوجو کرد تا بلکه لیستی از فیلمهای سینمایی فاخر را برایشان پیدا کند، ولی بهجز چند فیلم چیزی نیافت. آن چندتا را هم آنقدر صداوسیما پخش کرده بود که شنیده شده بود سیدیاش خش برداشته است.حکیم که باز جو بر او چیره گشته و حس فرهنگدوستیاش گل کرده بود، بر این شد تا در جهت ارتقای سطح فرهنگی قدمهای بلند بردارد.
پس کمر بست تا وارد حوزه سینمای نوجوان شود. پاچهها را تا بالای زانو تا زد و خودش را در این دریا انداخت و در بیوی اینستاگرامش نوشت کارگردان و تهیهکننده و یک ایموجی دوربین فیلمبرداری هم تنگش جا داد. اینگونه شد که اولین پروژه ساخت فیلم نوجوان برایش کلید خورد. بهدنبال یک فیلمبردار درستوحسابی رفت، چرا که میخواست کار، کار حقی شود و دهان مردم از شگفتی باز بماند. فیلمبردار که نام بلندش را کسی نمیتوانست بکشد، تا فهمید کار برای نوجوان است به تریج قبایش برخورد و فریاد سرداد که قاطی کار بچهبازی نمیشود. حالا از حکیم اصرار که سینمای نوجوان یک ژانر مستقل است و از فیلمبردار انکار که پرستیژش بیشتر از این حرفهاست. حکیم دید سالی که نکوست از بهارش پیداست و بهار این فیلم هم بدجور خزان و خشکیده شده بود. جو از سرش پرید و سلانهسلانه رفت و بر لب جوی نشست تا گذر عمرببیند وبیخیال این دغدغههای فرهیختگانی شود. چندی گذشت تا این راه بهذهنش خطور کرد که باید برود و سرمایهگذار جذب کند. چرا که پول بر هر درد بی درمان دواست. دندانش گرد شد ودرپی آدمپولدارهای سینمادوست، دیار را گشت وگشت تا به خانهی یکی از آن خوبهایش رسید. لنگه درب خانه را بهصدا درآورد. خدموحشم درب را باز کردند. از او نام و نشانش راپرسیدند.حکیم که نمیدانست چه بگوید که خاروخفیف از آنجا برنگردد، پیج اینستاگرام خود را بهمثابه علامت حاکم بزرگ میتیکومان درآورد وازآنها خواست خودشان راکناربکشند. کنیزکان، فریب عدد فالوئرهای حکیم را خوردندونمیدانستند نیمی ازاین فالوئرها از نوجوانان نوجوانه هستند و پیگیر حماقتهای او.
او را بهداخل راه دادند و با عزتواحترام نزد مایهدار اعظم بردند. مایهدار از کار و چندوچونش پرسید. داشت از کار خوشش میآمد که اسم سینمای نوجوان کامش را تلخ کرد. اخمهایش توی هم رفته بود و از زیر سبیل نازکش تشر زد که من پولم را جایی نمیریزم که سود نداشته باشد. یعنی چه تضمینی است که حتی اصل پولم برگردد؟ آنوقت کی میآید از من حمایت کند و بگوید که آقاجان شما آمدی و به نوجوان و سینمای این مرزوبوم خدمت کردی. بیا این به جبران ضرر و زیانت خدمت شما. هنوز آنقدری احمق نیستم که مالومنالم را بگذارم پای کاری که سرمایهای ندارد.
حکیم دست از پا درازتر از آنجا برگشت. کاسه چهکنم چهکنم دستش گرفته و در مسجد نشست و فکر میکرد. بهیکباره، کسی از پیشش رد شد و برگهای در کاسه او انداخت. حکیم سرخوشانه کاغذ را باز کرد و دید رهگذر ایده خوبی در چنته داشته. حکیم باید برای شروع کار، برود سمت فیلمنامهنویس. نویسنده جماعت، طمعی برای پول ندارد. نویسنده جماعت کارراهبنداز است. دلش نمیآید روی کسی را زمین بزند. هرچه باشد یکجوری یکجای کار را دست میگیرد. اصلا اگر دنبال پول بود که نویسنده نمیشد. میرفت یک تدوینگری، گرافیستی چیزی میشد. حکیم به کتابخانه محل عزیمت کرد. نویسنده، گوشهای نشسته بود و کتاب میخواند. نزدیک رفت و با ترسولرز کارش را گفت. فیلمنامهنویس گفت بهروی چشم و همانموقع قلم برداشت و مشغول نوشتن شد. حکیم خودش ریخت و برگهایش ماند. از خوشحالی همانجا نشست و به شکرگذاری پرداخت. نویسنده هنوز داشت مینوشت. حکیم همانجا رهایش کرد. فرداصبح اول طلوع رفت بست نشست در کتابخانه تا درش را باز کنند. آفتاب که بالاتر آمد، مسئول کتابخانه نیز در را باز کرد. حکیم دید که نویسنده هنوز پشت میز است و دارد مینویسد. زیر لب گفت درد و بلایت بخورد توی سر سرمایهگذاران. طرفهای شب بود که نویسنده شاد و خندان، فیلمنامه را به حکیم داد. حکیم در کتابخانه دور افتخار زد. نویسنده را روی دوشاش گذاشت و همانطور که او را به سمت خانه خویش میبرد تا ناهار مفصلی مهمانش کند، متن فیلمنامه را میخواند. ابروهایش توی هم رفت. نزدیک حوض که رسید نویسنده را انداخت توی حوض آب. مردم همه جمع شدند و از این کار حکیم حیران مانده بودند. حکیم فریاد سر داد که آخر مرد حسابی تو چه تصوری از نوجوان داری. اینکار که گویی برای کودکان مدرسهای نوشته شده! آخر دغدغه کدام نوجوان اینهاست که تو اینجا نوشتی. چرا نمیفهمید نوجوان کیست آخر.
حکیم حرف میزد ومردم هورامیکشیدند.حکیم هم که تمام عمر درپی تحسینشدن، باددرغبغب انداخته بودوادامه میداد. حرفهایش که ته کشید وفیلمنامهنویس رسوا شد، بچههاراخانهشان جمع کرد.تیوی را راهاندازی کرد.انیمیشن درون و بیرون۲را پیدا کرد و خودش و تمام نوجوانهای بلاد به تماشانشستندوکیف کردند.حکیم بیواش راپاک کرد و جای آن نوشت منتقد حوزه سینمای نوجوان. چون سینمای نوجوان تار عنکبوت بسته بود و کسی فیلمی بیرون نمیداد. حکیم هم علافتر از همیشه به زندگیاش ادامه داد.
فاطمه پورابراهیم
پس کمر بست تا وارد حوزه سینمای نوجوان شود. پاچهها را تا بالای زانو تا زد و خودش را در این دریا انداخت و در بیوی اینستاگرامش نوشت کارگردان و تهیهکننده و یک ایموجی دوربین فیلمبرداری هم تنگش جا داد. اینگونه شد که اولین پروژه ساخت فیلم نوجوان برایش کلید خورد. بهدنبال یک فیلمبردار درستوحسابی رفت، چرا که میخواست کار، کار حقی شود و دهان مردم از شگفتی باز بماند. فیلمبردار که نام بلندش را کسی نمیتوانست بکشد، تا فهمید کار برای نوجوان است به تریج قبایش برخورد و فریاد سرداد که قاطی کار بچهبازی نمیشود. حالا از حکیم اصرار که سینمای نوجوان یک ژانر مستقل است و از فیلمبردار انکار که پرستیژش بیشتر از این حرفهاست. حکیم دید سالی که نکوست از بهارش پیداست و بهار این فیلم هم بدجور خزان و خشکیده شده بود. جو از سرش پرید و سلانهسلانه رفت و بر لب جوی نشست تا گذر عمرببیند وبیخیال این دغدغههای فرهیختگانی شود. چندی گذشت تا این راه بهذهنش خطور کرد که باید برود و سرمایهگذار جذب کند. چرا که پول بر هر درد بی درمان دواست. دندانش گرد شد ودرپی آدمپولدارهای سینمادوست، دیار را گشت وگشت تا به خانهی یکی از آن خوبهایش رسید. لنگه درب خانه را بهصدا درآورد. خدموحشم درب را باز کردند. از او نام و نشانش راپرسیدند.حکیم که نمیدانست چه بگوید که خاروخفیف از آنجا برنگردد، پیج اینستاگرام خود را بهمثابه علامت حاکم بزرگ میتیکومان درآورد وازآنها خواست خودشان راکناربکشند. کنیزکان، فریب عدد فالوئرهای حکیم را خوردندونمیدانستند نیمی ازاین فالوئرها از نوجوانان نوجوانه هستند و پیگیر حماقتهای او.
او را بهداخل راه دادند و با عزتواحترام نزد مایهدار اعظم بردند. مایهدار از کار و چندوچونش پرسید. داشت از کار خوشش میآمد که اسم سینمای نوجوان کامش را تلخ کرد. اخمهایش توی هم رفته بود و از زیر سبیل نازکش تشر زد که من پولم را جایی نمیریزم که سود نداشته باشد. یعنی چه تضمینی است که حتی اصل پولم برگردد؟ آنوقت کی میآید از من حمایت کند و بگوید که آقاجان شما آمدی و به نوجوان و سینمای این مرزوبوم خدمت کردی. بیا این به جبران ضرر و زیانت خدمت شما. هنوز آنقدری احمق نیستم که مالومنالم را بگذارم پای کاری که سرمایهای ندارد.
حکیم دست از پا درازتر از آنجا برگشت. کاسه چهکنم چهکنم دستش گرفته و در مسجد نشست و فکر میکرد. بهیکباره، کسی از پیشش رد شد و برگهای در کاسه او انداخت. حکیم سرخوشانه کاغذ را باز کرد و دید رهگذر ایده خوبی در چنته داشته. حکیم باید برای شروع کار، برود سمت فیلمنامهنویس. نویسنده جماعت، طمعی برای پول ندارد. نویسنده جماعت کارراهبنداز است. دلش نمیآید روی کسی را زمین بزند. هرچه باشد یکجوری یکجای کار را دست میگیرد. اصلا اگر دنبال پول بود که نویسنده نمیشد. میرفت یک تدوینگری، گرافیستی چیزی میشد. حکیم به کتابخانه محل عزیمت کرد. نویسنده، گوشهای نشسته بود و کتاب میخواند. نزدیک رفت و با ترسولرز کارش را گفت. فیلمنامهنویس گفت بهروی چشم و همانموقع قلم برداشت و مشغول نوشتن شد. حکیم خودش ریخت و برگهایش ماند. از خوشحالی همانجا نشست و به شکرگذاری پرداخت. نویسنده هنوز داشت مینوشت. حکیم همانجا رهایش کرد. فرداصبح اول طلوع رفت بست نشست در کتابخانه تا درش را باز کنند. آفتاب که بالاتر آمد، مسئول کتابخانه نیز در را باز کرد. حکیم دید که نویسنده هنوز پشت میز است و دارد مینویسد. زیر لب گفت درد و بلایت بخورد توی سر سرمایهگذاران. طرفهای شب بود که نویسنده شاد و خندان، فیلمنامه را به حکیم داد. حکیم در کتابخانه دور افتخار زد. نویسنده را روی دوشاش گذاشت و همانطور که او را به سمت خانه خویش میبرد تا ناهار مفصلی مهمانش کند، متن فیلمنامه را میخواند. ابروهایش توی هم رفت. نزدیک حوض که رسید نویسنده را انداخت توی حوض آب. مردم همه جمع شدند و از این کار حکیم حیران مانده بودند. حکیم فریاد سر داد که آخر مرد حسابی تو چه تصوری از نوجوان داری. اینکار که گویی برای کودکان مدرسهای نوشته شده! آخر دغدغه کدام نوجوان اینهاست که تو اینجا نوشتی. چرا نمیفهمید نوجوان کیست آخر.
حکیم حرف میزد ومردم هورامیکشیدند.حکیم هم که تمام عمر درپی تحسینشدن، باددرغبغب انداخته بودوادامه میداد. حرفهایش که ته کشید وفیلمنامهنویس رسوا شد، بچههاراخانهشان جمع کرد.تیوی را راهاندازی کرد.انیمیشن درون و بیرون۲را پیدا کرد و خودش و تمام نوجوانهای بلاد به تماشانشستندوکیف کردند.حکیم بیواش راپاک کرد و جای آن نوشت منتقد حوزه سینمای نوجوان. چون سینمای نوجوان تار عنکبوت بسته بود و کسی فیلمی بیرون نمیداد. حکیم هم علافتر از همیشه به زندگیاش ادامه داد.
فاطمه پورابراهیم