فرار حکیم از دانشگاه و عواقب آن
منصور و جعفر و حکیم سه مهندس به ترتیب معلول، ناتوان و کمتوان اهل کف تهران بودند که اخیرا از دانشگاه فارغالتحصیل شدهاند. آنها پس از چند ماه تعقیب و گریز برای یافتن کار و ناکامی تصمیم گرفتند هدف تعقیب و گریز خود را تغییر دهند. هدف جدید آنها ایجاد یک شراکت صمیمانه و البته سودده بود که شاید در نظر عموم مردم جلوه مناسبی نداشته باشد اما تنها چیزی بود که میتوانست برای مدتی سر آنها را گرم کند تا شاید در آینده یک شغل درست و حسابی پیدا کنند.
پس از تنها چند ثانیه بحث و گفتوگو درباره موضوع شراکت همگی بر یک ایده اتفاق نظر پیدا کردند. جابهجایی غیر مجاز بدن بیجان انسانهای نابالغ که شاید بعضی افراد آن را به اشتباه قاچاق جسد بچه مینامند. هرچه که بود مهم همگرایی آنها سر موضوع بود و البته هماهنگی زیادشان. کار آنها نیاز به هماهنگی خاصی داشت مخصوصا اینکه منصور ویلچری، حکیم کور و جعفر جانم لال بود. پس از هماهنگی چالش بعدی انتخاب نام گروه بود. نامی که بتواند به جلب اعتماد افراد کمک کند.البته اگر ویلچری بودن، کور بودن و لال بودن اجازه اندکی اعتماد را میداد. انتخاب نام هم بیشتر از انتخاب موضوع تیم زمان نبرد و همه بر سر نام انجمن توافق کردند. چیزی که قرار بود نام آنها را از نام سایر رقبای داخلی و خارجی متمایز کند پسوند شاعران مرده بود که میتوانست به خوبی حس تاریک این شراکت را به شکلی وزین به گوش مخاطب برساند.پس از آمادهسازی مراحل اولیه کار، انجمن تصمیم گرفت اولین تجربه خودش را از یکی از چهارراههای خلوت تهران شروع کند در واقع از کودکان کار آن چهار راه. خیابانها خلوتتر بودند و به تبع دستفروشان هم کم بودند. شاید یکی دو نفر...اما برای گروه کمیت مهم نبود. بلکه کیفیت مهم بود. انجمن یک بار دیگر نقشه را مرورکرد وقرارشد جاسم کور برای عبور ازچهارراه ازیکی ازبچههای دستفروش کمک بخواهد و در ادامه جعفر و جاسم سعی کنند بچه را بگیرند و فرار کند.
سه شریک به سمت چهارراه حرکت کردند اما چون ماشین نداشتند کمی دیر رسیدند و مجبور شدند تا قرمز شدن دوباره چراغها و شروع به کار دستفروشان صبر کنند. منصور که از کودکی روی ویلچر مینشست آن سمت چهار راه منتظر رسیدن حکیم و کودک شد. جعفر هم قایم شده بود تا به موقع دست به کار شود و به منصور کمک کند وقتی چراغ قرمز شد حکیم که طرف دیگر خیابان بود روی خط عابر ایستاد و سعی کرد با حرکات عصایش به یکی از بچهها بفهماند که قصد عبور از خیابان را دارد.بعد از چند ثانیه یکی از کودکان به طرفش آمد و دستش را گرفت و به دنبال خودش کشید. حکیم که فهمید کودک دستش را گرفته لبخند زد و راه افتاد تا به آن سمت خیابان و به منصور و جعفر برسد وقتی کودک حکیم را به سمت دیگر خیابان رساند سعی کرد دستش را رها کند تا به کارش برسد اما حکیم دستش را گرفت و محکم عصایش را روی زمین کوباند تا اینکه جعفر بفهمد وقتش رسیده است.جعفر با سرعت بیرون پرید و بچه را گرفت وروی پاهای منصور انداخت وبعد او راسریع بست منصور هم با تمام سرعت راه افتاد و با تمام توانش ویلچر را به حرکت درآورد. جعفر هم که لال بود دست حکیم کور را گرفت تا با هم شروع به دویدن کردند و دنبال ویلچر منصور راه افتادند بقیه دستفروشان هم از شدت تعحب فقط نگاه میکردند. منصور بالاخره وارد کوچه پس کوچهها شد و بچه همینطور با دهان چسب خورده، جیغ داد و میکرد. از آنجا که این اولین تجربه انجمن شاعران مرده بود هیچکدامشان جایی را برای انبار کردن بچههای زنده یا مرده در نظر نگرفته بودند و این مسأله باعث شده بود هر سه نفرشان بعد از دزدیدن بچه به شدت هول کنند. منصور بچه را از روی پاهایش روی زمین انداخت و هر سه نفرشان بالای سرش ایستادند البته منصور نشسته بود. حالا همه شروع به جر و بحث کردند که چه کسی مقصر پیدا نکردن انبار برای جسدهاست؟
چرا هیچکس فکرش به اینجا نرسید؟ بعد ازکمی بحث و جدل گفتوگوشدت میگیرد وجعفر هم که اعصابش خورد شده بود برای خاتمه دادن به این گفتوگو آجری از پای دیوار برداشت وبالای سرش برد. سایه آجر روی صورت پسرک دستفروش افتاد پسرک همینطور بالای سرش را نگاه میکرد و منتظر تصمیم جعفر بود. جعفر اما تصمیمش را گرفته بود و با قدرت هرچه بیشتر آجر را روی سر خودش زد و بعد از جیغ بنفشی هر سه پسرک را به علت نداشتن انبار برای اختفا رها کردند.
محمدحسین منصوری
سه شریک به سمت چهارراه حرکت کردند اما چون ماشین نداشتند کمی دیر رسیدند و مجبور شدند تا قرمز شدن دوباره چراغها و شروع به کار دستفروشان صبر کنند. منصور که از کودکی روی ویلچر مینشست آن سمت چهار راه منتظر رسیدن حکیم و کودک شد. جعفر هم قایم شده بود تا به موقع دست به کار شود و به منصور کمک کند وقتی چراغ قرمز شد حکیم که طرف دیگر خیابان بود روی خط عابر ایستاد و سعی کرد با حرکات عصایش به یکی از بچهها بفهماند که قصد عبور از خیابان را دارد.بعد از چند ثانیه یکی از کودکان به طرفش آمد و دستش را گرفت و به دنبال خودش کشید. حکیم که فهمید کودک دستش را گرفته لبخند زد و راه افتاد تا به آن سمت خیابان و به منصور و جعفر برسد وقتی کودک حکیم را به سمت دیگر خیابان رساند سعی کرد دستش را رها کند تا به کارش برسد اما حکیم دستش را گرفت و محکم عصایش را روی زمین کوباند تا اینکه جعفر بفهمد وقتش رسیده است.جعفر با سرعت بیرون پرید و بچه را گرفت وروی پاهای منصور انداخت وبعد او راسریع بست منصور هم با تمام سرعت راه افتاد و با تمام توانش ویلچر را به حرکت درآورد. جعفر هم که لال بود دست حکیم کور را گرفت تا با هم شروع به دویدن کردند و دنبال ویلچر منصور راه افتادند بقیه دستفروشان هم از شدت تعحب فقط نگاه میکردند. منصور بالاخره وارد کوچه پس کوچهها شد و بچه همینطور با دهان چسب خورده، جیغ داد و میکرد. از آنجا که این اولین تجربه انجمن شاعران مرده بود هیچکدامشان جایی را برای انبار کردن بچههای زنده یا مرده در نظر نگرفته بودند و این مسأله باعث شده بود هر سه نفرشان بعد از دزدیدن بچه به شدت هول کنند. منصور بچه را از روی پاهایش روی زمین انداخت و هر سه نفرشان بالای سرش ایستادند البته منصور نشسته بود. حالا همه شروع به جر و بحث کردند که چه کسی مقصر پیدا نکردن انبار برای جسدهاست؟
چرا هیچکس فکرش به اینجا نرسید؟ بعد ازکمی بحث و جدل گفتوگوشدت میگیرد وجعفر هم که اعصابش خورد شده بود برای خاتمه دادن به این گفتوگو آجری از پای دیوار برداشت وبالای سرش برد. سایه آجر روی صورت پسرک دستفروش افتاد پسرک همینطور بالای سرش را نگاه میکرد و منتظر تصمیم جعفر بود. جعفر اما تصمیمش را گرفته بود و با قدرت هرچه بیشتر آجر را روی سر خودش زد و بعد از جیغ بنفشی هر سه پسرک را به علت نداشتن انبار برای اختفا رها کردند.
محمدحسین منصوری