
سفیر معلم دانـایـــی
آن مرد دغدغهمند، آن هوشمند، آن که بیم پیشرفت ایل و تبارش را به دل داشت، آن دلیر که در منزل عشاق منزل داشت، آن سفیر مسلم دانایی، آن خسرو ملک شکیبایی، آن معلم بزرگ ایران، آن عالم مملکت دلیران، آن سایهافکن بر سر کودکان به مهر، آن پیر خردمند چون بوذرجمهر، آن یاریگر و تعلیمگر و تسهیلگر آموزش، آن اسطوره امر پرورش، آن جورکشیده از ظلم زمانه، آن صاحب تدابیر عالمانه، آن موسس مدارس عشایر، آن که بود حقیقتا از ذخایر، آن ماندگار و مانا، از آن دست مردم بود که اگر نبود چه بسا بسیاری از سواد محروم میماندند.
نوشتهاند که تولد یافت در سنه 1299 درون ایل قشقایی و در آغوش خانواده محمودخان کلانتر بهمن بیگلو. تا حدود 10 سالگی حیات او در کوچههای مظلوم کودکی شیرین بود اما دوران تبعید خانوادهاش به تهران باعث درهم شکستن نیک آنها بود. در آن ایام ماضیه که مارغاشیه مدرنیزاسیون کنترل نشده ایران بر مملکت چنبره خود را زده بود، او در در روزهای تبعیدی و غریبی در تهران در کنار غم عظیم خوشحال بود اما. خودش در اینباره میگوید:« تنها فرد خانواده که خوشحال و شادمان بود، من بودم...شب و روز درس میخواندم.
دو کلاس یکی میکردم... من اولین کودک قشقایی بودم که در کلاسهای ابتدایی شاگرد اول میشدم... دوران تبعید بسیار سخت گذشت و بیش از 11 سال طول کشید. چیزی نمانده بود که در کوچهها راه بیفتیم و گدایی کنیم. مأموران شهربانی مواظب بودند که گدایی هم نکنیم... روزگارمان در تهران به سختی میگذشت. دستمان از دار و ندارمان کوتاه بود.
در طول اقامت 11 ساله خود در پایتخت هیچگاه نتوانستیم خانهای مستقل و دربست اجاره کنیم. چند خانوار پرجمعیت ایلی بودیم و در کنار چندین خانواده کم بضاعت شهری به سر میبردیم. به حاشیهنشینان شهر پیوسته بودیم و در سالهایی که خندق شمال تهران هنوز پر نشده بود، بیرون دروازه دولت زندگی میکردیم... ولی ما بچهها گناهی نداشتیم.
گناه ما فقط این بود که در زمان رضاشاه و در ایل قشقایی به دنیا آمده بودیم. زمان و مکان تولد ما گناههای ما بودند.. . رنج کوچک من از فقر بود. رنج بزرگم از استتار فقر بود.»
و باز هم سلام خدمت شما دوستان پیگیرم. میبینم که یک بار دیگه پای آیتم ما نشستید و میخواهید درمورد شخصیت امروزمون بدونید. باشه من لو میدم زود. داریم راجع به استاد محمد بهمنبیگی صحبت میکنیم. ایشون از عشایر قشقایی بود که خودش از ظلم دوره رضاخانی چشیده بود و غصه محرومیت بچههای عشایر از تحصیل رو میخورد. برای تحقق همین رویا چشم روی خیلی چیزا بست. حتما اگر ادامه متن رو بشنوید متوجه میشید. بله آقاجون! گوش کن.
استاد بهمن بیگی از دارالفنون دیپلم ریاضی و ادبی اخذ و از دانشگاه تهران برگه فارغالتحصیلی گرفت. بارها به خارج از ایران مسافرت کرد و برای پیچیده شدن در قوالب پستهای بالادستی دولتی و ایلی گزینه گردید اما رویای دیگری در سر بهمنبیگی بود. رویای چکاندن جوهر سواد در قلم کودکان عشایر ذهن مرد را پر کرده بود. این رویا اول بار با تاسیس مدرسه برای بستگان خود این ایده را به عمل نشاند. دست به دامان وزارت فرهنگ وقت شد اما بر تخت سینهاش دست رد دید. اما وقتی وزارتخانه دید ایدهاش دولت مستعجل نیست، تصویب برنامه سوادآموزی عشایر صورت پذیرفت. 78مدرسه عشایری شکل گرفت و به منصه ظهور رسید. اندک اندک اما همین وزارتخانه پذیرفت معلمان عشایر را هم به رسمیت بشناسد. خود او میگفت: «اعتقاد بزرگتر من بر تعمیم سواد و دانش بود. سواد را بیش از هر عامل دیگر مایه نجات میپنداشتم، اما اعتقاد عمومی زمامداران فرهنگی و غیر فرهنگی بر این بود که ایل تا زمانی که گرفتار حرکت است و اقامتگاه مشخصی ندارد، نمیتواند به دانش و سواد دست یابد. اسکان ایل را، که امری پیچیده و طولانی بود، آسان و آموزش را که مسألهای آسان بود دشوار میپنداشتند.» دوستان ببینید بحث بحث رویاست. ایشون بعدها به عنوان پدر آموزش عشایر ایران شناخته شد و خب شرح خدماتش در وقت کوتاه ما واقعا نمیگنجه. لازمه گاهی شاید قید خیلی چیزها رو پای رویامون بزنیم. البته اگر رویا رویای واقعی باشه.
دو کلاس یکی میکردم... من اولین کودک قشقایی بودم که در کلاسهای ابتدایی شاگرد اول میشدم... دوران تبعید بسیار سخت گذشت و بیش از 11 سال طول کشید. چیزی نمانده بود که در کوچهها راه بیفتیم و گدایی کنیم. مأموران شهربانی مواظب بودند که گدایی هم نکنیم... روزگارمان در تهران به سختی میگذشت. دستمان از دار و ندارمان کوتاه بود.
در طول اقامت 11 ساله خود در پایتخت هیچگاه نتوانستیم خانهای مستقل و دربست اجاره کنیم. چند خانوار پرجمعیت ایلی بودیم و در کنار چندین خانواده کم بضاعت شهری به سر میبردیم. به حاشیهنشینان شهر پیوسته بودیم و در سالهایی که خندق شمال تهران هنوز پر نشده بود، بیرون دروازه دولت زندگی میکردیم... ولی ما بچهها گناهی نداشتیم.
گناه ما فقط این بود که در زمان رضاشاه و در ایل قشقایی به دنیا آمده بودیم. زمان و مکان تولد ما گناههای ما بودند.. . رنج کوچک من از فقر بود. رنج بزرگم از استتار فقر بود.»
و باز هم سلام خدمت شما دوستان پیگیرم. میبینم که یک بار دیگه پای آیتم ما نشستید و میخواهید درمورد شخصیت امروزمون بدونید. باشه من لو میدم زود. داریم راجع به استاد محمد بهمنبیگی صحبت میکنیم. ایشون از عشایر قشقایی بود که خودش از ظلم دوره رضاخانی چشیده بود و غصه محرومیت بچههای عشایر از تحصیل رو میخورد. برای تحقق همین رویا چشم روی خیلی چیزا بست. حتما اگر ادامه متن رو بشنوید متوجه میشید. بله آقاجون! گوش کن.
استاد بهمن بیگی از دارالفنون دیپلم ریاضی و ادبی اخذ و از دانشگاه تهران برگه فارغالتحصیلی گرفت. بارها به خارج از ایران مسافرت کرد و برای پیچیده شدن در قوالب پستهای بالادستی دولتی و ایلی گزینه گردید اما رویای دیگری در سر بهمنبیگی بود. رویای چکاندن جوهر سواد در قلم کودکان عشایر ذهن مرد را پر کرده بود. این رویا اول بار با تاسیس مدرسه برای بستگان خود این ایده را به عمل نشاند. دست به دامان وزارت فرهنگ وقت شد اما بر تخت سینهاش دست رد دید. اما وقتی وزارتخانه دید ایدهاش دولت مستعجل نیست، تصویب برنامه سوادآموزی عشایر صورت پذیرفت. 78مدرسه عشایری شکل گرفت و به منصه ظهور رسید. اندک اندک اما همین وزارتخانه پذیرفت معلمان عشایر را هم به رسمیت بشناسد. خود او میگفت: «اعتقاد بزرگتر من بر تعمیم سواد و دانش بود. سواد را بیش از هر عامل دیگر مایه نجات میپنداشتم، اما اعتقاد عمومی زمامداران فرهنگی و غیر فرهنگی بر این بود که ایل تا زمانی که گرفتار حرکت است و اقامتگاه مشخصی ندارد، نمیتواند به دانش و سواد دست یابد. اسکان ایل را، که امری پیچیده و طولانی بود، آسان و آموزش را که مسألهای آسان بود دشوار میپنداشتند.» دوستان ببینید بحث بحث رویاست. ایشون بعدها به عنوان پدر آموزش عشایر ایران شناخته شد و خب شرح خدماتش در وقت کوتاه ما واقعا نمیگنجه. لازمه گاهی شاید قید خیلی چیزها رو پای رویامون بزنیم. البته اگر رویا رویای واقعی باشه.