نگاهی به «تهران تا تیرانا» خاطرات سرتیم حفاظت مسعود رجوی به قلم محمد جعفربگلو
روایت برای عبرتگرفتن
برای همنسلهای من پرونده اسرارآمیز مجاهدین خلق، هنوز که هنوز است جذاب و هر فیلم و خبر و عکس و کتابی با موضوع «سازمان» در اولویت دیدهشدن است.
سازمانی که در سالهای آخر دهه40در تهران شکل گرفت وبعد از هزار پیچ ناراست، رسید به امروزی که عدهای پیرزن و پیرمرد زهوار دررفته در «تیرانا» آلبانی دور هم به انتظار مرگ نشستهاند و البته که هنوز و همیشه خباثت و درندگی، آویزان ایام نزدیک مرگشان است.تهران تا تیرانا را در «کتابرسان» دیدم و چون موضوعش خاطرات سرتیم حفاظت مسعود رجوی بود، بدون درنگ دو نسخه از آن خریدم و دوستان بهتر میدانند که از هر کتابِ خواندنی یکی دو نسخه اضافه میگیرم برای اهدا و از قضا روزی که پستچی بسته را آورد، هادی درستی (رئیسِ کتابخوان اداره کتابخانههای عمومی شهرستان خوی) سر رسید و نسخه دوم قسمت او شد.کتاب تا امروز که من میخوانمش سه نوبت تجدید چاپ شده که انتشارات پرکار شهید کاظمی، بخت انتشارش را داشته و کمحجمی، عامل مهمی است که شانس تا انتها خوانده شدن را داشته؛ خاطرات مسعود خدابنده که برای تحصیل سر از فرنگ درآورده بود و برخلاف داستانهایی که تا بهحال از گرویدن جوانان به سازمان شنیده بودم، خیلی ساده و خطی و بهدور از ایدئولوژی جذب سازمان شده بوده، از روزهای اقامتش در اروپا میگوید و روزهایی که شنیده بود رهبرِ در تبعید انقلاب اسلامی به نوفللوشاتو آمده و دو هفته رفته بود آن دوروبرها بپلکد و یکبار آنقدر نزدیک شده بود که بتواند به بهانه باران، چتر بگیرد روی سر امام(ره) و همان آنِ اول، به طرز محترمانهای پسزده شده بود که: «مانع نساز جلوی نعمت خدا» و هنوز که هنوز است، او در خماری مانده که امام(ره)، چطور دستش را در کسری از ثانیه خوانده و پس زده!؟
کتاب آن چنانکه در مقدمهاش میخوانیم محصول مصاحبهها و مکاتبات اینترنتی محمد جعفربگلو است با راوی یعنی مسعود خدابنده و بهرغم اینکه میدانیم حرف زدن برای یک «بریده» از سازمان چقدر سخت وهزینهبر است، میتوانست دقیقتر و با مراعات خط سیر تاریخی، چیده شود و البته که جا داشت سوالات جزئیتری طرح میشد و خصوصیات بیشتری از زندگی شخصی مسعود را به تماشا میگذاشت و چه کسی نزدیکتر از سرتیم به رجوی؟
گرچه خواندن ازعادات غذایی و الزامش به بیدارشدن با نوشیدن یک لیوان آبِ لیمو، ساعت خواب و بیداریاش و مرور دریافتیهای مالی سازمان از عراق، سیا، کویت، عربستان و اردن، جذاب بود و جا داشت که بیشتر هم میشد و کاش از «فروغ جاویدان»شان و ترور نافرجام آیتا...خامنهای و نحوه و چرایی کلت به کمر بستن مسعود! بیشتر میخواندیم.
تاریخ تاریک منافقین، اگر روایت نشود، دفن میشود و عبرتش میرود زیر خاک و خوراک مور و مار میشود و اصلا روایت برای همین عبرت گرفتنهاست برای فردا و صد سال دیگر که تاریخ تکرار نشود و هزینه مجدد نگیرد.
و برش طلایی کتاب که بارها خواندمش و در آن تامل کردم روایت فردای روزی است که از سازمان بریده بود:
«...همینقدر اشاره کنم اثراتی روی ذهن و روح من باقیمانده که فردای جداییام از سازمان، وقتی به سوپرمارکت رفتم تا نان و صبحانه بخرم، دو ساعتی طول کشید تا بتوانم تصمیم بگیرم چه بخرم! از خودم عصبانی بودم که چرا به اندازه یک بچه هفتساله قدرت تصمیم ندارم. آن صبح احتمالا اولین تلنگر به خود بود. بیدار شدن هم لذتبخش بود و هم ترسناک. شدیداً ترسناک... .»
حسین شرفخانلو - نویسنده
کتاب آن چنانکه در مقدمهاش میخوانیم محصول مصاحبهها و مکاتبات اینترنتی محمد جعفربگلو است با راوی یعنی مسعود خدابنده و بهرغم اینکه میدانیم حرف زدن برای یک «بریده» از سازمان چقدر سخت وهزینهبر است، میتوانست دقیقتر و با مراعات خط سیر تاریخی، چیده شود و البته که جا داشت سوالات جزئیتری طرح میشد و خصوصیات بیشتری از زندگی شخصی مسعود را به تماشا میگذاشت و چه کسی نزدیکتر از سرتیم به رجوی؟
گرچه خواندن ازعادات غذایی و الزامش به بیدارشدن با نوشیدن یک لیوان آبِ لیمو، ساعت خواب و بیداریاش و مرور دریافتیهای مالی سازمان از عراق، سیا، کویت، عربستان و اردن، جذاب بود و جا داشت که بیشتر هم میشد و کاش از «فروغ جاویدان»شان و ترور نافرجام آیتا...خامنهای و نحوه و چرایی کلت به کمر بستن مسعود! بیشتر میخواندیم.
تاریخ تاریک منافقین، اگر روایت نشود، دفن میشود و عبرتش میرود زیر خاک و خوراک مور و مار میشود و اصلا روایت برای همین عبرت گرفتنهاست برای فردا و صد سال دیگر که تاریخ تکرار نشود و هزینه مجدد نگیرد.
و برش طلایی کتاب که بارها خواندمش و در آن تامل کردم روایت فردای روزی است که از سازمان بریده بود:
«...همینقدر اشاره کنم اثراتی روی ذهن و روح من باقیمانده که فردای جداییام از سازمان، وقتی به سوپرمارکت رفتم تا نان و صبحانه بخرم، دو ساعتی طول کشید تا بتوانم تصمیم بگیرم چه بخرم! از خودم عصبانی بودم که چرا به اندازه یک بچه هفتساله قدرت تصمیم ندارم. آن صبح احتمالا اولین تلنگر به خود بود. بیدار شدن هم لذتبخش بود و هم ترسناک. شدیداً ترسناک... .»
حسین شرفخانلو - نویسنده