نسخه Pdf

جایزه بنی‌صدر را رد کردم!

برای بررسی کتاب «خلبان صدیق» با محمد قبادی (نویسنده) و خلبان قادری (راوی) هم‌کلام شدیم

جایزه بنی‌صدر را رد کردم!

هنوز هوا خنک بود که در یک عصر دل‌انگیز و در کافه‌کتاب زیتون میزبان نویسنده و راوی کتاب «خلبان صدیق» شدیم. دست روزگار، انتشار این گفت‌وگو را تا امروز در وسط هفته دفاع‌مقدس به تأخیر ‌انداخت.

از آن گفت‌وگو بیش از هر چیز، کلام صریح آزاده خلبان، امیر سرتیپ محمدصدیق قادری (راوی) درذهنم مانده است. آن‌قدر صریح و شیرین سخن می‌گفت که نمی‌توانستم بین کلامش فاصله‌ای بیندازم. آنچه در ادامه می‌خوانید، متن این گفت‌وگوست.

 آیا برای یادآوری جزئیات، یادداشت روزانه داشتید؟
خلبان قادری (راوی): من از دوران نوزادی‌‌ام در گهواره و زمانی که مادرم گهواره‌‌ام را تکان می‌داد و برای من می‌خواند را به خاطر دارم تا این لحظه.محمد قبادی (نویسنده): من با یک خلبان دیگر هم تجربه چنین مصاحبه‌ای را داشتم که ایشان نیز هم‌دوره آقای قادری بودند، ولی یادآوری جزئیاتی که آقای قادری به آنها اشاره می‌کند کار هرکسی نیست.می‌گویند کسانی که زبان دیگری جز زبان مادری را یاد می‌گیرند، بهره هوشی بالایی دارند و به یک معنا از حافظه‌ای قوی برخوردارند. زبان کردی، زبان محلی و زبان مادری ایشان بود. زبان فارسی، زبان ملی بود. به‌دنبال آموزشی که در آمریکا دیدند و تخصصی که در حوزه خلبانی پیدا کردند، زبان انگلیسی را یاد گرفتند. ایشان در دوره اسارت فرانسه، آلمانی، ایتالیایی و عربی را آموختند. با این تفاوت که عربی را با ضرب و زور و کتک یاد گرفتند چون اسیر عراقی‌ها بودند.در این کتاب خاطره‌ای از آقای قادری آمده است. پزشکی عراقی می‌خواست آقای قادری را جراحی کند. پزشک به ایشان گفته بود مادرم در خواب دیده که فردی به کمک من نیاز دارد. پزشک به آقای قادری می‌گوید ماموران نباید متوجه حرف‌های من و تو بشوند، آیا به‌جز انگلیسی، زبان دیگری بلد هستی؟ آقای قادری می‌گوید آلمانی بلدم و پزشک که در آلمان درس خوانده بود با آقای قادری آلمانی صحبت می‌کند. قدرت یادگیری چندین زبان، استفاده و آموزش آنها هوش سرشار فرد را نشان می‌دهد.آقای قادری به‌واسطه آقای ابوترابی عهده‌دار محافظت و همراهی پسری بود. آقای قادری به آن جوان، آلمانی یاد داده بود. در آخرین ماه‌های اسارت آن جوان برای تشکر از آقای قادری نامه‌ای به آلمانی می‌نویسد. آن جوان که کرد ایرانی بود خواندن و نوشتن فارسی بلد نبود، آلمانی یاد گرفت و به آلمان مهاجرت و آنجا زندگی می‌کند.
 
مقدمه ابتدای کتاب به قلم خلبان قادری است؟
نویسنده:
بله، مقدمه‌ای به نام و امضای آقای قادری است. مقدمه‌ای فاخر با ادبیاتی قوی است. باید نامه‌های اسارت آقای قادری را بخوانید. ایشان حداقل 190نامه دراختیار من گذاشته که در نوع خود قابل توجه است. ادبیاتی که در این نامه آمده است منحصربه‌فرد است. آقای قادری پس از بازگشت از اسارت نتوانسته حتی یکی از نامه‌های خودش را بخواند. نامه‌ها به دست من رسید و اسکن کردم و بایگانی شده است، ولی ایشان از نظر روحی قادر به خواندن آن متن‌ها نیست.
 
نامه‌ها شما را به یاد سختی‌های اسارت می‌اندازد...
راوی:
به یاد عذاب‌ها می‌افتم. در این دنیا چه چیزی ماندگار است؟ این همه آدم آمده ورفته‌اند. امروز در دوران 1400هستیم. در سال 1500یک نفر از8.5میلیارد انسان در این دنیا نخواهد بود. چه چیزی باقی می‌ماند؟ فقط عشق، محبت و انسانیت ماندگار است. به نظر من جز اینها چیزی باقی نمی‌ماند.نگاه من به دین و ایمان جور دیگری است.من حتی کتب مذهبی را با دید دیگری می‌بینم. به عقیده من درون پاک، نجابت، خواستن خوبی دیگران و عشق‌ورزیدن مهم است.من فقط می‌توانم بگویم همه چیز به عشق برمی‌گردد و هر عاشقی معشوقی می‌خواهد. باید دلداده‌ای وجود داشته باشد. معشوق من خدا بود و شاید جز آقای قبادی که در این مدت من را درک کرده کس دیگری این نگاه من را نمی‌فهمد. قبل از ایشان هم آقای ابوترابی بود. هیچ‌کسی درک نمی‌کرد؛ احساس می‌کنید در این راه تنها هستید.
   
نویسنده در اشک‌ریختن هم همراه من بود
آقای قبادی محبت کرده و حتی در اشک ریختن با من همراهی کرده است. از این بابت ممنون ایشان هستم که این همه وقت گذاشت. من قبل از این کار، نزدیک به 200ساعت صحبت کرده بودم و در حدود100ساعت هم با ایشان حرف زدم. در چکیده‌ای که منتشر کردیم من 10 درصد درباره خودم گفتم. چیزهایی وجود دارد که قابل‌لمس و قابل‌درک نیست. چون تنهایید، مجبور می‌شوید آنها را در خود نگهدارید و نمی‌توانید بروز بدهید.آقای ابوترابی ایشان را خیلی دوست داشت وان‌شاا...امروز هم دعای خیر او شامل حال ایشان بشود. از برکات دعای خیر ایشان برگزیده شد.من به آقای ابوترابی گفته بودم که تا زنده هستم خاطراتم را منتشر نخواهم کرد و اگر چیزی بگویم همان چیزی است که بقیه هم دیده‌اند. وقتی حرفی می‌زنیم،می‌گویند باید راستی‌آزمایی شودوتا آن حد می‌شود گفت و بیش از آن نمی‌شود حرفی زد. چطور آنچه را که در دل دارم بروز بدهم؟! سال‌ها طول می‌کشد که بتوانم این گفته‌ها را ثابت کنم.
   
متوجه شدم عاطفه دیگر معنی ندارد!
کسی توان و تحمل آن لحظه‌ها را ندارد. نمی‌خواهم به حرف‌هایم حالتی عرفانی بدهم، ولی اگر بخواهم در یک جمله بگویم، از زمانی که از اسارت برگشته‌ام، به خاطر از‌دست‌دادن آن لحظات غبطه می‌خورم. در اسارت به جایی رسیده بودم که هر آنچه از خدا می‌خواستم می‌شد. آنچه که فکرش را هم نمی‌توانید بکنید رخ می‌داد. امتحان کردم و شد، ولی من در مقابلش هیچ چیزی نمی‌خواستم.
به عقیده من هر کدام از ماها ماموریتی داریم، از خدا می‌خواستم به من کمک کند تا ماموریتم را به‌درستی انجام بدهم. من جز این، از خدا چیزی نمی‌خواستم. درحالی‌که به جایی رسیده بودیم که هر چه می‌خواستیم می‌شد. وقتی به ایران برگشتم متوجه شدم کشور گل و گلاب شده و عاطفه دیگر معنی ندارد. برادری و خواهری ما آدم‌ها بی معنی است.
   
نباید ما را در اجتماع رها می‌کردند
اسیر یا زندانی سیاسی بودیم که جهان را ندیده، اخبار را نشنیده و از همه جا محروم بوده. نباید ما را به این صورت در اجتماع رها می‌کردند. باید ما را ذره‌ذره آگاه می‌کردند تا صدمه نمی‌دیدیم. بچه‌ها در جامعه رها شدند. امروز جامعه نمی‌داند آزاده یا جانباز یعنی چه؟ بالای 50 درصد از خانواده‌های آزادگان، جانبازان یا شهدا احساس می‌کنند درک نمی‌شوند. از لحاظ روحی و روانی جمهوری اسلامی نمی‌تواند ادعا کند که برای این خانواده‌ها کاری کرده است.

آیا با بازگویی خاطرات به دنبال پیدا‌کردن این مفهوم گمشده بودید؟
راوی:
خاطرات من متعلق به این مردم و این جوان‌ها است، نباید اجازه بدهم کسی فکر کند من نیازی به فروش خاطراتم دارم. به‌همین‌دلیل به آقای ابوترابی گفتم من خاطراتم را منتشر نمی‌کنم و انتشارشان را برای بعد از مرگم باقی می‌گذارم.بالاخره به دلایل زیادی مجاب شدم که کمی حرف بزنم ولی آقای قبادی ما را خلع سلاح کرد و هر آنچه داشتیم بیرون کشید؛ غیر از آن چیزی که من می‌دانم و خدای خودم، که نمی‌شود درباره آن حرف زد و رازهایی است که باید در قلب انسان بماند- درباره خودم، ابوترابی، بچه‌های آزاده و بسیاری از عزیزانی که من با آنها کار کرده بودم.
   
هر چه داد زدیم کسی گوش نمی‌داد
به محض این‌که انقلاب شد در پاکسازی‌ها سه بار اخراج شدم و خودم برگشتم سرکار.اولین پاکسازی به وسیله مجاهدین و منافقین و سیستم اطلاعاتی شورای سیا و... صورت گرفت وهدف از بین رفتن ارتش بود.هدف از بین بردن نخبه‌های کشور در سرتاسر ایران بود. چون اگر این افراد در ایران می‌ماندند، 10سال بعد ژاپنی دیگر در خاورمیانه ایجاد می‌شد. هر چه داد زدیم کسی گوش نمی‌داد. گفتند ارتش باید از بین برود. پاکسازی در ایران با ارتش و نیروی هوایی شروع شد. نیروی هوایی یعنی خلبانان، چون این افراد کارهای مهم، ثروت ملی و قدرت تهاجمی را در دست داشتند. اسم من در اولین سری پاکسازی بود، در حالی که هیچ جرمی مرتکب نشده بودم. در دومین سری، با آقای بنی‌صدر درگیر شدم. سومین بار هم با آقای چمران درگیر شدم، چون جوان بودم و ویژگی‌های جوانی را داشتم ولی می‌دانستم چه می‌کنم.به طور مثال، در ماجرای درگیری با آقای بنی‌صدر، به من یک کلاشنیکف و 120 تیر فشنگ جایزه داد. گفتم این چیست؟ گفت به‌خاطر شجاعت‌ها و چه و چه که گفتم من هنوز کاری نکرده‌ام؟! کدام شجاعت؟! از چه چیزی حرف می‌زنی؟! تو می‌خواهی برای خودت آدم جمع کنی و رودرروی نظام بایستی و من نیستم. این اسلحه هم مال خودت. سر همین مسائل، سرمان به تنمان زیادی کرده بود. درک نکرده بودیم که در چنان فضایی رحمی وجود ندارد. 

با این روحیاتی که داشتید چطور اعتبار می‌کردند و هواپیما به دست‌تان می‌دادند؟ معمولا اصرار بر استفاده از نیروهایی است که سرشان به‌کار خودشان باشد و نسبت به مسائل نگاه چالشی نداشته باشند.
راوی:
بسیاری می‌خواهند جامعه چیزی نفهمد تا آنها بتوانند کار خودشان را انجام بدهند. وقتی انقلاب شد می‌خواستند ایران را نابود کنند. شروع به تضعیف ارتش کردند، ولی این اراده در سایر بخش‌ها و سیستم‌ها نیز دیده می‌شد. نیروها را از ارتش اخراج می‌کردند، ولی متوجه شدند که به‌این‌ترتیب هم کاری از پیش نمی‌رود. کودتایی ساختگی به اسم کودتای نوژه ساختند، قرار بود ایران به شکوفایی نرسد و این هدف از ارتش و نیروی هوایی شروع شد.
     
صدام از وضعیت ایران مطمئن بود!
جنگ شروع شد و به ما حمله کردند. بسیج وجود نداشت، حرفش بود ولی تشکیل نشده بود. سپاه وجود نداشت. کمیته بود و اساسنامه سپاه را در پایان سال 58 نوشتند و سازماندهی نشده بود. ارتش نابود شده بود. در ارتش افرادی مثل دربان سابق یا رفتگر و نیروی خدماتی مجموعه به رئیس فلان شرکت یا فرمانده فلان بخش ارتقا پیدا کرده بودند. وقتی عراق حمله کرد، صدام آنچنان از وضعیت ایران مطمئن بود که اعلام کرد سه روزه به تهران می‌رسد.از کودکی من در سال‌های 36 و 37 وقتی به مدرسه می‌رفتیم یکی دو قران پول توجیبی به ما می‌دادند. من این پول را خرج نمی‌کردم وجمع می‌شد، وقتی به دو تومان می‌رسید، یک کتاب می‌خریدم.اولین کتابی که من در کلاس اول یا دوم ابتدایی خریدم درباره قادسیه، حمله عراق به ایران بود. مادرم مجبورم می‌کرد برای او هم بخوانم و تا 5 صبح می‌نشستیم و کتاب می‌خواندیم. من گریه می‌کردم که چرا آن زمان نبودم تا از ایران دفاع کنم.
     
وطن‌پرستی در رگ و ریشه ایرانیان است
حالا جنگ شده و من جزو اخراجی‌های ارتش هستم. کتک خوردم، بازداشت شدم و بیرونم کرده‌اند ولی نمی‌توانستم تحمل کنم. من کسی بودم که در کودکی سودای دفاع از ایران را در سرداشتم. من همان دقیقه اول سر کارم برگشتم. 23 نفر بودیم که باهم برگشتیم و 21 نفر از ما شهید و دو نفرمان اسیر شدند.همین خلبانان ایران را نجات دادند. این خلبانان کاری کردند که تمام سرویس‌های اطلاعاتی غرب و صدام‌حسین درماندند. کاری که این خلبانان انجام دادند قابل‌محاسبه نبود. این وطن‌پرستی در رگ و ریشه ایرانیان وجود دارد. این ایده از کودکی در سر من بود.من هنوز هم شهروندی آمریکا را دارم و می‌توانم بروم(بسیاری از دوستان من که از ارتش اخراج شدند، رفتند و امروز در آمریکا هستند، ولی من نتوانستم بروم، فکر می‌کردم باید بایستم و به کوری کسانی که این دشمن را راه داده‌اند جلوی عراق را بگیرم. همه ما هم‌قسم شدیم و آمدیم.
   
120 گلوله خوردیم!
ما در پایگاه دزفول بودیم. از مرز فکه تا پل نادری 90 مایل یا 135 کیلومتر فاصله است. وقتی عراق آمد، مثل مور و ملخ در این 90مایل حرکت می‌کردند. من گریه می‌کردم که چرا هواپیما آماده نیست؟! حتما اسم آقای برات‌پور را شنیده‌اید؛ او فرمانده اچ 3 بود و نزدیک به 100 هواپیما را در مرز اردن و عراق از بین برد. شیوه او در دنیا تدریس می‌شود. من و او در یک روز فقط صبح دو بار رفتیم، وظیفه هر خلبان شکاری این بود که زاویه‌ای را رو به مملکت خودش انتخاب و با آخرین سرعت حمله کند. بمب‌هایش را بزند و در برود. من 70 مایل داخل عراق می‌شدم. از روی العماره دور می‌زدیم و از مرز فکه با سرعت 400 تا 450 کیلومتر به جای بستن 6 تا 12 بمب 144 راکت می‌بستم و از روی سر این نیرو‌ها می‌آمدیم و دانه‌دانه می‌زدیم. آنها هم ما را می‌زدند. وقتی بر می‌گشتیم، می‌شمردیم و می‌دیدیم 120 گلوله خورده‌ایم. اهمیتی نمی‌دادیم.
     
از فرزندان خلبانم می‌خواهم تابع احساسات نشوند!
اخبار دست ما بودکه نیروهای بعثی چطور وارد ایران می‌شوند، چطور ویرانی به بارمی‌آورند وچطور بچه‌های ما رامی‌کشندو چطور به زنان و دختران ما تجاوز می‌کنند. اینها اخبار دو سه روز اول جنگ بود. از دختر هفت ساله تا پیرزن 80 ساله، رحم نکرده بودند. من و دوستانم نمی‌توانستیم تحمل کنیم. یکی از دوستان من که بعد‌ها شهید شد چنان عصبی و خشمگین شده بود که یک گاوداری با 5000 گاو را به رگبار بست.روز چهارم جنگ بود و450 محصل ابتدایی درکرمانشاه کشته شده بودند. نیرویی نبود که جلوی آنها را بگیرد. آرامش کردیم و چند روزی به او اجازه پرواز داده نشد.امام خمینی درمورد این قضیه‌ گفتند: من از فرزندان خلبانم می‌خواهم تابع احساسات نشوند، مردم را نزنید و ما با مردم عراق کاری نداریم. ما با حزب بعث در حال جنگ هستیم.

محمد قبادی (نویسنده):
راوی را «سوژه» ندیدم
با توجه به شخصیت آقای قادری، نوشتن این کتاب کار سختی بود ولی آقای قادری همیشه به من لطف داشتند. ارادت من به آقای قادری ارتباطی به این کتاب ندارد. در دوره‌ای که برای تالیف، کتاب را کار می‌کردم به ایشان به عنوان یک سوژه نگاه نکردم و شخصیت متفاوت ایشان مورد احترام من بود ولی کار سختی بود چون هم باید به‌عنوان پژوهشگر حرف‌های ایشان را راستی‌آزمایی می‌کردم و هم نباید در مصاحبه به دام حاشیه‌ها می‌افتادم و باید مدیریت می‌کردم. مهم‌تر از همه این بود که من هم در مصاحبه در ابراز احساسات با ایشان همراهی می‌کردم و در عین‌حال تلاش می‌کردم در گرداب احساسات گرفتار نشوم. در مورد این کتاب سه نوع خاطره داشتیم؛ خاطراتی که جنبه رسمی، اداری و کاری داشت. نیروی هوایی ارتش در سال‌های70و71 با آقای قادری شش تا هفت ساعت مصاحبه کرده بود که گفت‌و‌گویی کلی بود. ایشان مصاحبه‌ای نزدیک به 20ساعت با موزه دفاع‌مقدس داشتند که به‌دلیل شرایط مصاحبه و حواشی پیش آمده اذیت شده بودند. مصاحبه‌گر فردی به نام آقای منتظر بود که آدمی حرفه‌ای بود ولی با رئیس وقت مجموعه دچار مشکل شده بودند.

می‌گفتند: چرا باید خاطرات یک ارتشی را کار کنیم؟!
یک بخش مشکلات ما به این برمی‌گردد که ناشرانی که در این حوزه کار می‌کنند بودجه دولتی و وابستگی‌های مشخص و سازمانی دارند و ترجیح می‌دهند آن بخش پررنگ شود. از این‌رو به موضوع ارتش و به‌طور خاص به نیروی هوایی و خلبانان نگاه نمی‌کنند. بعد از چاپ این کتاب شنیدیم که کسی درانتشارات باغ‌موزه دفاع‌مقدس گفته بود چرا باید خاطرات یک ارتشی را کار کنیم؟! متاسفانه این نگاه هنوز وجود دارد و نمی‌توان منکر آن شد.اگر بخواهیم درتاریخ جنگ انصاف را رعایت کنیم، چند ماه اول مدیریت جنگ توسط بچه‌های نیروی هوایی صورت گرفت. نیروهای متخصصی که از شروع جنگ، جان خود را در دست گرفتند.

میثم رشیدی مهرآبادی - سردبیر قفسه کتاب
ضمیمه نوجوانه