نسخه Pdf

خاطره‌ای از همسر شهید سیدرضی موسوی

خاطره‌ای از همسر شهید سیدرضی موسوی

وقتی جنگ تحمیلی آغاز شد، سید هم به‌رغم سن نوجوانی مصمم می‌شود که برود جبهه اما پدرش اجازه نمی‌دهد و به او می‌گوید: تو تنها پسر من هستی! ولی گوش پسر بدهکار شنیدن این حرف‌ها نبوده و دائم اصرار به رفتن می‌کرده.

تا این‌که پدرش تعریف می‌کرد: یک روز وارد اتاق سید‌رضی شدم و دیدم این‌قدر گریه کرده که تمام روبالشتی خیس شده! با تعجب پرسیدم چرا این‌قدر گریه کردی؟! گفت: چون نمی‌گذاری بروم جبهه! پدرش هم چون بسیار او را دوست داشت، می‌گوید: باشه، من تحمل گریه تو را ندارم و رضایت می‌دهم بروی ولی تو را قسم می‌دهم که طوری نشود شهید شوی و من زنده باشم! برای من سخت است و نمی‌توانم شهادتت را ببینم.» که بالاخره همین‌طور هم شد.من و سیدرضی دخترخاله و پسرخاله هستیم. سیدرضی دبیرستانی بود که مهرش به دلم نشست و در دلم گفتم: «خدایا می‌شود یک روز او را قسمت من کنی؟ البته اگر لیاقت زندگی با او را داشته باشم؟» حتی چند باری وسوسه شده بودم که به سید بگویم دوستش دارم اما بعد می‌گفتم خدایا چه بگویم؟ بگویم پسرخاله من تو را دوست دارم؟ نمی‌توانستم. تا‌به‌حال هر چه از خدا خواسته‌ام به من داده و گویا این بار هم نجوای درونی مرا شنیده بود. وقتی آمدند خواستگاری قرار شد با حضور خواهرم برویم داخل اتاقی دیگر صحبت کنیم. سید‌رضی در ابتدای صحبت خیلی جدی به من گفت: شما زن سوم من هستی و زن اول و دوم من کارم است! در دلم با کنایه گفتم: مبارک است. انگار که در همان روز اول داشت می‌گفت شما همسر شهید هستی.