
فقط غصه پدرم را دارم
پدر شهید محمدرضا کلاتهبجدی ازخاطرات فرزند ۱۵ساله شهیدش اینطور نقل میکند. «هنوز 15 بهار از زندگی محمدرضا نگذشته بود که یک روز به خانه آمد و گفت پدر جان از گوشه و کنار ایران به ویژه درسوسنگرد اخبار ناگواری به گوش میرسد.در سوسنگرد دختران را درون گورهای دستهجمعی زنده به گور میکنند. چگونه ممکن است من اینجا در خانه باشم و درآن سر کشور دشمن، خواهرانم را زنده به گور کند.من این شرایط را نمیتوانم تحمل کنم و باید به جبهه بروم.»
سه ماه از رفتن محمدرضا به جبهه گذشته بود که همرزمانش به مرخصی آمدند اما محمدرضا گفته بود من اینبار به مرخصی نمیروم تااین عملیات تمام شود.منظورش عملیات والفجر8 درمنطقه طاووسیه بود که در آن زمان درخاک عراق قرار داشت.درآن عملیات دشمن با آرپیجی به سنگرهای رزمندگان ایران حمله میکند. محمدرضا همرزمانش را به داخل تونلها فرا میخواند اما خودش کنار سنگر و پشت به آرپیجی بود که ناگهان ازسوی دشمن آرپیجی شلیک میشودوبه پشت گردن محمدرضا اصابت میکند.یکی ازروزهای زمستان سال 1361 بود که از مغازه به خانه میآمدم و از دور دیدم مقابل منزلمان حجله گل و پارچه سیاه نصب میکنند و دست و پایم شل شد. در آن لحظه هنوز نمیدانستم چه بر سرم آمده است. پاهایم نای رفتن نداشت تا اینکه یکی از مسئولان پایگاه محله جلوی من آمد و شهادت محمدرضا را به من تبریک گفت.یکی از همرزمان محمدرضا نقل میکرد شبی در منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی نوبتی نگهبانی میدادیم و وقتی نوبت به محمدرضا رسید او را از خواب بیدار کردم، او با خوشحالی گفت: دوستان خواب دیدم اتاقی را برایم تمیز کرده بودند، از پشت پرده اتاق صدای آقایی میآمد که میگفت محمدرضا میخواهیم تو را داماد کنیم، عروس تو در خانه است.دوستانش هم با خنده به او گفتند محمدرضا خودت را آماده کن میخواهی شهید شوی. محمدرضا در جواب دوستانش میگوید؛ من برای شهادت آمادهام فقط غصه پدرم را دارم که مریض است».