نسخه Pdf

طلاش کردن!

طلاش کردن!

یکی راکچل کرده‌ام،آن‌یکی را سفید.برای آن‌یکی هم همه خاطره‌ای که ازمن به یادگار مانده؛جلز‌و‌ولز‌زدن‌هایم برای چاپ یک مطلب ورد‌شدنش برای هزار و یک علت ناشناخته بود.

اما همه به‌اتفاق‌ نظر می‌گویند بزرگ شده‌ام.
من بزرگ شده بودم با حلقه مفقوده‌ای بین زندگی‌ام که هیچ‌کس فکرش را هم نمی‌کرد و وقتی می‌خواست در توصیفم چیزی بگوید، تولدی را به‌طور خاص تبریک بگوید که به خیالش به‌هم بچسبد، برایم می‌نوشت: دختر پر‌«تلاش» و دقیقا مشکل همین‌جا بود. من خیلی‌وقت بود توی زندگی‌ام تلاش عجیبی نکرده بودم. یک داستان وجود دارد، مفصل، درباره این‌که وقتی مدرسه‌ات عوض می‌شود می‌توانی یک منِ جدید از خودت به نمایش بگذاری که همه را انگشت‌به‌دهان کنی. من سال سوم راهنمایی بعد از دو سال درس‌خواندن در یک مدرسه خیلی‌خوب و افت لاتی داشتن از این تنزل درجه و رفتن به یک مدرسه خیلی‌معمولی به یک تحول عجیب دست زدم. تلاش کردم از خودم یک آدم جدید نشان بدهم و بشوم شاگرد سوم مدرسه. همانی که با ولوم ۱۰ لیگ اروپا راساعت12:30 ‌شب درحالی نگاه می‌کرد که سه ساعت فقط زبان خوانده و مطمئن است  حداقل۱۶ به بالا می‌آورد و بنابراین پدر را راضی می‌کرد بتواند دیروقت فوتبال تماشا کند. اینکه چه شد وچه نشد که آن دختری که برای یک بازی فوتبال سه ساعت زبان می‌خواند وتلاش می‌کرد بماند اماهمین دختر امروز سال‌هاست نرفته رانندگی یادبگیرد درحالی‌که شب‌ها خواب رالی اتوموبیل‌رانی می‌بیند وعاشق ۲۰۷ دنده‌اتومات شیشه ظلمات است. همانی که نرفته مدرک کارشناسی‌اش را یه توک‌پا دو خیابان آن طرف‌تر بگیرد و بزند به زخم کار‌هایش و ادامه تحصیل بدهد بااین‌که عاشق درس‌خواندن است.
من انگار سال‌هاست تلاش نکرده‌ام تا طلاش کنم...

زهرا قربانی - دبیر نوجوانه