
شما را به امام زمان(عج) سپردم
رشادتها و دلاوریهای عرصه شهادت فراموش نشدنی است. شاید گذر زمان غبار فراموشی را بر بسیاری از رخدادهای تاریخی بنشاند اما داستانهایی که از ایثار و فداکاری رزمندگان روایت شده، برای همیشه در جریده تاریخ ثبت و هیچگاه از یادها نخواهد رفت. در این میان شهدای مدافع حرم از مظلومترین شهدای اسلام هستند؛ چون در غربت جان خود را فدای اسلام کردند و حلاوت شهادت را چشیدند.
شهید مدافع حرم موسی رجبی، در شهرستان ترکمنچای از توابع میانه به دنیا آمد. اوازنیروهای مردمی وجهادی ساکن اسلامشهر بودکه داوطلبانه به یاری نیروهای جبهه مقاومت اسلامی مستقردرسوریه رفت.شهیدرجبی ارادت زیادی به امام زمان(عج) داشت.
همسر شهید موسی رجبی درباره حضور ایشان در مسجد جمکران قبل از اعزامهایش به سوریه میگوید:«موسی پنج بار به سوریه اعزام شد که هر بار پیش از رفتن او، رهسپار وعدهگاهمان که مسجد جمکران بود، میشدیم.»
یادم است بار دومی که موسی میخواست به سوریه اعزام شود، رفتیم مسجد جمکران.همسرم درآنجا گفت:«فکر نمیکردم فعالیتم در سوریه خیلی خطرناک باشد. به هرحال سوریه است ومنطقه جنگی.ممکن است اسارت،جانبازی یا شهادت در انتظارم باشد.» گفتم: «شماکه گفته بودی درخط مقدم نیستی؟!» اوگفت«درست است، نیستم اماهمین جا در حضور حضرت ولیعصر(عج) از ایشان میخواهم کمکتان کند و مراقب شما، بچهها و زندگیمان باشد. من میخواهم شما را به ایشان بسپارم.»
آن روزخیلی باهم حرف زدیم و بعدرفتم داخل مسجد برای نماز و مناجات.وقتی برگشتم، موسی را درگوشه تاریکی ازصحن دیدم که با خود خلوت کرده. نتوانستم جلو بروم. ایستادم و نگاهش کردم. نمیدانستم چه زمزمهای میکند، فقط میدیدم مثل باران بهار اشک میریزد.به سمتش رفتم. من را که دید،اشکهایش را پاک کرد وگفت: «دلم تنگ شده بود، گفتم کمی با امامم درد دل کنم.»
این شهید بزرگوار در منطقه ابوکمال سوریه، توسط تروریستهای تکفیری به شهادت رسید.
همسر شهید موسی رجبی درباره حضور ایشان در مسجد جمکران قبل از اعزامهایش به سوریه میگوید:«موسی پنج بار به سوریه اعزام شد که هر بار پیش از رفتن او، رهسپار وعدهگاهمان که مسجد جمکران بود، میشدیم.»
یادم است بار دومی که موسی میخواست به سوریه اعزام شود، رفتیم مسجد جمکران.همسرم درآنجا گفت:«فکر نمیکردم فعالیتم در سوریه خیلی خطرناک باشد. به هرحال سوریه است ومنطقه جنگی.ممکن است اسارت،جانبازی یا شهادت در انتظارم باشد.» گفتم: «شماکه گفته بودی درخط مقدم نیستی؟!» اوگفت«درست است، نیستم اماهمین جا در حضور حضرت ولیعصر(عج) از ایشان میخواهم کمکتان کند و مراقب شما، بچهها و زندگیمان باشد. من میخواهم شما را به ایشان بسپارم.»
آن روزخیلی باهم حرف زدیم و بعدرفتم داخل مسجد برای نماز و مناجات.وقتی برگشتم، موسی را درگوشه تاریکی ازصحن دیدم که با خود خلوت کرده. نتوانستم جلو بروم. ایستادم و نگاهش کردم. نمیدانستم چه زمزمهای میکند، فقط میدیدم مثل باران بهار اشک میریزد.به سمتش رفتم. من را که دید،اشکهایش را پاک کرد وگفت: «دلم تنگ شده بود، گفتم کمی با امامم درد دل کنم.»
این شهید بزرگوار در منطقه ابوکمال سوریه، توسط تروریستهای تکفیری به شهادت رسید.