
گمشدهای در حرم آشنا
سلام ای مهربانترین آشنا میان اینهمه غریبه... گاهیدلتنگی واژه نمیخواهد؛فقط سینهایمیخواهدکه بسوزدوبغضیکه بیهوا بترکد.
دلم برای حرمتان تنگ است... نهفقط برای گنبد طلا و صحن انقلاب، بلکه برای سکوتی که وسط آن همه شلوغی پیداست؛ برای لحظهای که آدم حس میکند رسیده خانه خودش، جایی که همهچیز سر جایش است، حتی دل بیقرار. یاد روزهایی افتادم که در کنار گنبد طلا قدم میزدم؛ وقتی هوا پر از عطر روضهات بود و دلها بیاختیار به سمت تو کشیده میشد. گاهی خیال میکنم در آن همه جمعیت، فقط من بودم که گم شده بودم.اما تو پیدایی؛ همان نقطه ثابت، همان نور بیانتها که حتی در دل تاریکی هم دیده میشود. حضورت مثل آغوشی گرم در سرمای دنیا بود؛ حضوری که دل را آرام میکرد، حتی اگر طوفانیترین روزها را میگذراندی. میگویند حرمت پناه دلهای شکسته است. یا غریبالغربا، مددی! کن به دل خستهام...
نمیدانم کی میتوانم بیایم پابوستون اما وقتی آمدم، قول بده نگاهم کنی...
همانطور که غریبهها را مثل آشناها در آغوش میکشی.قول بده یک دعای کوچک از ته دل بخوانی، برای دلی که این روزها، از هر طرف میگیرد و آرام نمیشود.قول بده اگر گم شدم، فراموشم نکنی؛ حتی اگر دیگر صدایت نزنم، باز صدایم کنی. آخرین بار، زنی را کنار پنجره فولاد دیدم که با سوز، نام پسرت را فریاد میزد: «امامرضا جان... جوادت!»
دلم لرزید.خواستم بروم کنارش، آرامش کنم. از حرفهایش فهمیدم پسرش چندوقت پیش فوت کرده اما هنوز باور نکردهبود.سوز صدایش آنقدر زیاد بود که دل هر رهگذری را میسوزاند. حرمت، سرزمین اشکهاست.
کاش بیایم... فقط برای تماشا، فقط برای آرامش.
ساجده وطنخواه - کرمان
نمیدانم کی میتوانم بیایم پابوستون اما وقتی آمدم، قول بده نگاهم کنی...
همانطور که غریبهها را مثل آشناها در آغوش میکشی.قول بده یک دعای کوچک از ته دل بخوانی، برای دلی که این روزها، از هر طرف میگیرد و آرام نمیشود.قول بده اگر گم شدم، فراموشم نکنی؛ حتی اگر دیگر صدایت نزنم، باز صدایم کنی. آخرین بار، زنی را کنار پنجره فولاد دیدم که با سوز، نام پسرت را فریاد میزد: «امامرضا جان... جوادت!»
دلم لرزید.خواستم بروم کنارش، آرامش کنم. از حرفهایش فهمیدم پسرش چندوقت پیش فوت کرده اما هنوز باور نکردهبود.سوز صدایش آنقدر زیاد بود که دل هر رهگذری را میسوزاند. حرمت، سرزمین اشکهاست.
کاش بیایم... فقط برای تماشا، فقط برای آرامش.
ساجده وطنخواه - کرمان